انجمن ادبی پدرام توس

جستجو در تاریخ، هنر، فرهنگ و ادبیات ایران زمین

انجمن ادبی پدرام توس

جستجو در تاریخ، هنر، فرهنگ و ادبیات ایران زمین

شاهنامه ی فردوسی/سیاوش

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ


#خلاصه #داستان

#سیاوش ١


روزی از روزها طوس، صبح زود از بستر بلند شد. گیو و گودرز و چندین سوار را برگزید و برای شکار روانه دشت شدند. در شکارگاهی نزدیک مرز توران شکار فراوانی بدست آورده در راه برگشت بیشه ای نظرشان را جلب کرد. بجای شکار دختر زیبائی را در میان درختان پیدا کردند. دختر به آنها گفت: فرزند زاده گرسیوز هستم و نژادم به فریدون میرسد، از خانه به خاطر حمله پدر مستم فرار کردم و در راه دزدان اموالم را گرفتند. هردو پهلوان سخت به دختر دل بستند و هرکدام میخواستند صاحب او باشند. بالاخره تصمیم گرفتند میانجی نزد شاه ببرند.


 کاوس چون دختر را دید گفت: ای سپهبدان رنج شما را کوتاه میکنم، این دختر هر که هست در خور حرمسرای من است.

سالی نگذشت که آن دختر فرزندی آورد

نامش را سیاوش نهادند. مدتی گذشت رستم به دیدن کاوس آمد، چون سیاوش را دید به کاوس گفت او را بمن بسپار. رستم سیاوش را همراه خود به زابلستان برد و طی چند سال آن چه را که معمول زمان بود به وی آموخت تا آنجا سیاوش چنان شد که اندر جهان بمانند او کسی نبود.

یک روز سیاوش و رستم به دیدن کاوس رفتند و رفتار سیاوش چنان بود که همه از تربیت او شگفتی کردند. سیاوش هم به دیدار مادرش رفت و مدتی باهم بودند تا که مادر سیاوش در گذست. سیاوش یک ماه کارش گریه بود و خنده بر لب نمی آورد. یک روز که کاوس با سیاوش نشسته بود سودابه همسر جوان کاوس وارد سرای ایشان شد . چون چشم سودابه به سیاوش افتاد دل به او سپرد. روز بعد سودابه کسی را نزد سیاوش فرستاد و اورا دعوت کرد که به شبستان شاه برود. جوان پاکدل آشفته شد و پاسخ داد که من مرد این سخنان نیستم. روز بعد سودابه از کاوس خواست برای دلداری از سیاوش او را نزد خواهرانش بفرستند. وقتی کاوسی اینرا به سیاوش گفت، او جواب داد: ای دانای بزگوار بهتر نیست مراسوی دانشمندان و بزرگان کار آزموده بفرستی تا در کنار تخت قوانین شاهی را فرا بگیرم. کاوس گفت تو شادمانی می خواهی، بد نیست سری به شبستان بزنی. روز بعد کلید دار مشکوی کاوس، سیاوش را به شبستان نزد سودابه برد. سودابه او را در آغوش گرفت و چشم و روی دلیرانه سیاوش را بوسید گونی از دیدار او سیر نمی شود


✨سیاوش بدانست کان مهر چیست✨

✨چنان دوستی نه از ره ایزدیست✨


به تندی سودابه را رها کرد و نزد خواهران خود رفت. بعدا سودابه به کاوس پیشنهاد کرد دختری از نژاد کی آرش و کی پشین که در مشکوی او هستند به همسری سیاوش در آورد. در حالیکه میخواست با سیاوش عهدی ببندد که بعد از مرگ کاوس، سیاوش را تصاحب کند و در این مبین دختر خودش را همسر سیاوش کرد. مدتی گذشت و سودابه با حیله های گوناگون میخواست سیاوش را منحرف کند تا که شبی سودابه در مقابل سیاوش دست برگردن برده جامه خود را درید و بدنبال فریاد سودابه شبستان او غوغا شد و خبر به کاوس دادند.


پیش کاوس زانو بر زمین زد. اشک ریخت و موی کند و بریده بریده گفت که سیاوش به نزدیک تخت من آمده چنگ بر من زد با من آویخت و گفت: جان و تن من پر از محبت توست و من جز تو هیچکس رانمی خواهم. در کشمکش بودیم که تاج از سرم افتاد و جا مه ام این چنین چاک شد. کاوس سخن او را پذیرفت و خواست سر از بدن سیاوش جدا کند ولی اندیشید و سیاوش و سودابه را باهم نزد خود خواند.

سیاوش تمام داستان را آنطور که بود به کاوس گفت. کاوس نتوانست داوری بکند. ندانست از آن دو چه کس گناهکار است. پس بدن آن دو را بو کرد و فهمید سیاوش راست میگوید چون بوی گلاب و می و مشک از بدن سیاوش به مشامش نرسید. میخواست با شمشیر بدن سودابه را ریز ریز کند ولی وقتی به فکر شاه هاماوران و فرزندان کوچک سودابه افتاد و از طرفی دلش از مهر سودابه لبالب بود، پس به او گفت 

✨مکن یاد این هیچ و با کس مگوی✨

✨نباید که گیرد سخن رنگ و بوی✨


سودابه در کار زشت خود حیران، بالاخره راهی تازه برای بد نامی سیاوش بدست آورد. در شبستان سودابه زنی پر مکر و فریب با اندیشه جادو و افسون بود. آن زن در شکم بچه ای داشت و کم کم بارش سنگین شده بود. سودابه با زن قرار گذاشت در مقابل پول و مال زیاد، کودک خود را قبل از تولد بیفکند تا به کاوس بگوید بچه او بوده و سیاوش مایه آن شده است. آن زن داروئی خورد و کودک مرده را در تشتی کنار تخت سودابه گذاشته و خود از کاخ بیرون رفت. سودابه در بستر بخفت و شیون تمام کاخ را گرفت. چون کاوس آمد، داستان را برایش تعریف کرد. کاوس به سیاوش بدگمان شد و از اختر شناسان یاری گرفت. ستاره شناسان یک هفته مهلت خواستند. سرانجام پاسخ آوردند که مرگ کودک به نیروی زهر است و دیگر آنکه پدر کودک کاوس نیست و سوم اینکه کودک به سودابه نیز تعلق ندارد.

چه اگر از نژاد کیان بودند یافتن سرنوشت ایشان آسان بود. ستارگان میگویند مادر این کودک زنیست با چنین نشانی و حتما سودابه مادر آن نیست. پاسبانان روز و شب جستجو کردند تا زنی را با آن نشان یافتند.



#خلاصه #داستان

#سیاوش ٢

کاوس به آرامی از زن پرسش کرد ولی زن اقرار نکرد. چند روزی گذشت و افسونی بر زن کارگر نبود. بالاخره به زن گفتند اگر راست نگوئی سر و کارت با شمشیر است. بالاخره زن حقیقت را گفت. ولی سودابه اینبار با گریه به کاوس می گفت اختر شناسان از ترس سیاوش این را میگویند چون پشت او رستم است. کاوس هم با سودابه گریه کرد. فردای آن روز کاوس موبدان را فراخواند و آنان گقند فقط آتش است که گنهکار را رسوا خواهد کرد. کاوس دستور داد صد کاروان هیزم گرد آورده و آتش افروختن آغاز کردند. سودابه بر بام کاخ رفت و آن آتش را که افروخته بود به چشم دید. سیاوش با جامه سفید سوار اسب سیاه در دریای آتش می تاخت و مردم میگریستند.

ز آتش برون آمد آزاد مرد لبان پر خنده به رخ همچو ورد کاوس سیاوش را در آغوش گرفت و سه روز جشن گرفتند. روز چهارم سودابه را آوردند و کاوس دستور داد او را بدار آویزند. سیاوش فکر کرد که بعدا شاه ممکن اسلت پشیمان شده و او را مقصر بدادند. بنابراین پیش رفت و از شاه خواهش کرد که سودابه را به او ببخشد. کاوس در دل خود به دنبال آن بود که مگر کسی وساطت کند.

بهانه همی جست زبان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه دیری نپانید که دوباره سودابه شهبانوی حرم شد و باز هم قدیشه کاوس را در دست گرفت و در نهان سخنانی نادرست به کاوس می گفت تا دل او را با سیاوش بد کند. آنقدر گفت و گفت که دیگر مکانی برای سیاوش نزد او و در ایران زمین باقی نماند. یکروز مرزبانان خبر آوردند افراسیلاب تورانی با صد هزار سوار برگزیده به مرز ایران هجوم آورده. چون سیاوش پیشنهاد کرد

که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم بگرد

کاوس با خوشحالی پیشنهاد سیاوش را گوش داد و جهان پهلوان را به کاخ دعوت کرد و به او گفت ای پهلوان، سیاوش را با سپاه به جنگ افراسیاب میفرستم و او را بتو میسپارم. تهمتن هم گفت:

✨سیاوش پناه و روان منست✨ ✨سر تاج او آسمان من است✨


سیاوش با رستم به زابلستان رفت و چندی نزد دستان مهمان بود، رستم نیز در آنجا سربازان زابلی و کابلی و هندی را بر سپاه او افزود وسیاوش بسوی طالقان با سرعت خود را به شهر بلخ رسانید.


 دیری نگذشت که دو سپاه در مقابل هم قرار گرفتند. سه روز دو لشکر جنگیدند و روز چهارم سیاوش پیروز شد. سیاوش نامه

ای به کاوس نوشت که سپاهش پیروز شده

✨کنون تا به جیحون سپاه منست✨

✨جهان زیر فر کلاه منست✨

✨بسغد است با لشکر افراسیاب✨

 ✨سپاه و سپهبد بدان سوی آب✨


کاوس جواب داد افراسیلاب بدکنش و داناست، خود اهریمنی است با هزار افسون. لشکر را پراکنده نکن؛

✨مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب✨

✨بجنگ تو آید خود افراسیاب✨


 گرسیوز بعد از فرار، خود را به دربار شاه توران رسانید و داستان پیروزی سیاوش را برای افراسیاب تعریف کرد. افراسیاب سخت عصبانی شد و او را از نزد خود راند. پس از آن سران سپاه را پیش خواند و فرمان جنگ را به ایشان صادر کرد و در پایان شب به خواب رفت. نیمه شب از خواب هولناکی که دیده بود با نعره ای از خواب بیدار شد. برادرش گرسیوز او را در آغوش گرفت و پرسید داستان چه بود. افراسیاب گفت: در خواب دیدم که سپاهی بزرگ از ایران بر من تاختند و مرا دست بسته نزد کاوس بردند و در کنار تختش جوان خوش سیمایی ایستاده بود که مرا با شمشیر به دو نیم کرد. گرسیوز خواب دانان را خواست و آنها گفتند در سپاه ایران شاهزاده ای هست که هیچکس در طالع بر او فزونی ندارد و اگر شاه با سیاوش بجنگد جز شکست چیزی نصیب او نخواهد شد. افراسیاب و گرسیوز تصمیم گرفتند هدایایی برای سیاوش بفرستند و با او از در صلح درآمده و سرزمینها ای را که گرفته پس نگیرند.


 سیاوش با رستم به خلوت نشست و برای صلح شرایطی تعیین کردند. از جمله یکصد گروگان که نام آنها را رستم انتخاب کرد و سپاه توران تمام سرزمینهای ایران تا بخارا و سند و سمرقند و چاج و پنجاب را تخلیه و قسوی گنگ سراپرده را بر پای کنند. سیاوش اندیشه کرد بهتر است فرستاده ای نزد کاوس روانه و آنچه را گذشته به او اطلاع بدهد. جهان پهلوان گفت بهتر است من خود به رسالت نزد کاوس بروم. کاوس وقتی نامه سیاوش را برایش خواندند به رستم سخت عصبانی شد و گفت من ترا که آدم جهان دیده ای بودی با سیاوش فرستادم. آیا بدیهای افراسیاب را فراموش کرده ای؟ من باید خود میرفتم. چگونه شما را فریب دادند. چگونه با گرفتن صد ترک بیچاره بد نژاد که نام پدرانشان را نمی دانید صلح کردید. علاج تورانیان را فقط در جنگ میدانم. رستم گفت: ای شهریار، نخست حرف من را بشنو.

 تو گفتی صبر کلید تا او در جنگ شتاب کند. ما بفرمان تو صبر کردیم ولی او از در آشتی در آمد

✨کسی کاشتی جوید و سور و بزم✨

✨نه نیکو بود پیش رفتن برزم✨


از من بشنو از فرزند خود پیمان شکنی انتظار نداشته باش.



#خلاصه #داستان 

#سیاوش ٣


از من بشنو و از فرزند خود پیمان شکنی انتظار نداشته باش. 


کاوس سخنان رستم را بریده با کلامی پر از خشم گفت: پس این تو بودی که سیاوش را در راه صلح انداختی و ریشه کینه را از دلش بیرون آوردی، تو این تنبلی را به او یاد دادی و دلت با آن هدیه ها که بتوا دادند شاد شد.

✨تو ایدر بمان تا سپهدار طوس✨ ✨ببندد برین کار بر پیل کوس✨


و دیگر اگر سیاوش هم از فرمان من سرپیچی کند سپاه را به طوس بسپارد و خود با اطرافیانش باز گردد تا در اینجا او را کیفری دهم که سزاوارش است. رستم چون سخنان تلخ را از کاوس شنید؛

✨غمی گشت رستم بآواز گفت✨

✨که گردون سر من بیارد نهفت✨

✨اگر طوس جنگی تر از رستم است✨

✨چنان دان که رستم ز گیتی کم است✨

✨بگفت این و بیرون شد از پیش اوی✨

✨پر از خشم چشم و پر آژنگ روی✨


کاوس، طوس دلاور را احضار کرد و فرمود لشکر بردار و روانه بلخ شو.

 کاوس همچنین نامه ای تند با سخنانی تلخ برای سیاوش نوشت و از او خواست گروگانها را برایش بفرستد و گناه این صلح را بگردن رستم انداخت که چشمش به مال

افراسیاب افتاده.

✨چو نامه به نزد سیاوش رسید✨ ✨بران گونه گفتار ناخوب دید✨ ✨نزادی مرا کاشکی مادرم✨

✨وگر زاد مرگ آمدی بر سرم✨

✨شوم کشوری جویم اندر جهان✨

✨که نامم ز کاووس ماند نهان✨


 سیاوش پس از این زنگی هاوران را با تمام گروگانها و هر چه افرسیاب فرستاده بود به درگاه شاه توران پس فرستاد و سپاه را به بهرام گودرز سپرد تا به سپهدار

طوس بدهد. بهرام از سیاوش خواست که در تصمیمش بازنگری کند و از رستم کمک بخواهد ولی؛

✨چنین داد پاسخ که فرمان شاه✨

✨برانم که برتر ز خورشید و ماه✨

✨ولیکن بفرمان یزدان دلیر✨

✨نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر✨

✨کسی کاوز فرمان یزدان بتافت✨

✨سراسیمه شد خویشتن را نیافت✨


چون پیغام سیاوش را زنگی هاوران به افراسیاب داد، افراسیاب سپهدار خود پیران را احضار کرد و نامه سیاوش را با او در میان نهادند. پیران گفت: سیاوش سلطان جهان خواهد شد و اگر داماد تو شود، دو کشور و هردو تاج و تخت، تو را،


افراسیاب نامه ای بر محبت به سیاوش نوشت: چون فرزند عزیزت دارم و تو یادگار من در جهان خواهی بود. اگر بگذارم که از توران زمین بگذری و به جای دیگر سفر کنی کوچک و بزرگ جهان مرا نکوهش خواهند کرد. اکنون بیا سپاه و زر و گنج و شهر از آن توست. و هر زمان خواستی با پدر آشتی کنی از هیچ چیز دریغ نخواهم کرد. چون نامه بدست سیاوش رسید از اینکه راهی پیدا شده خوشحال شد ولی از درون او درد و رنج شعله می کشید و فکر میکرد چرا باید کاوس صلحی را که میرفت پایدار باشد به جنگ تبدیل کند. چه رنجیست که یاری دشمن را باید قبول کرد و در پایان، از آتش کجا بردمد باد سرد.

✨زدشمن نیابد به جز دشمنی✨

✨به فرجام هر چند نیکی کنی✨


 سیاوش بار دیگر نامه ای به کاوس نوشت. شرحی از زندگی و کارهای خودش و بی مهری شاه را نوشت و در خاتمه با آرزوی شادی برای او خداحافظی کرد.

✨ز شادی مبادا دل او رها✨

✨شدم من ز غم در دم اژدها✨


 سیاوش چون به جیحون رسید، بر سرزمین ایران نگریست، از اشک چشم، صورتش ناپدید شد. با رنجی فراوان و تلخی در کام، خاک وطن را بوسه داد و از آن بیرون شد و شهرهای ایران را یکی یکی پشت سر گذاشت. به ترمذ و بعد به چاج رسید. در هر کجا افراسیاب محلی برای استراحت او آماده کرده بود تا به نزدیک قاجار باشی رسید و مدتی در آنجا بماند. پیران با یک هزار تن از خویشان خود و سپاهی چون ستارگان با دلی پر مهر و با درفشی عظیم به پیشباز او آمد و گفت:

✨همه بر دل اندیشه این بد نخست✨

✨که بیند دو چشمم تورا تندرست✨


سیاوش چون استقبال تورانیان را دید اشک از دو چشم بر صورت ریخت؛

✨که یاد آمدش بزم زابلستان✨

✨بیاراسته تا به کابلستان✨

✨از ایران دلش یاد کرد و بسوخت✨

✨بکردار آتش رخش بر فروخت✨


 پیران ستایش فراوان از سیاوش کرد و او را راضی کرد که در توران بماند. با هم رفتند تا به نزدیک گنگ رسیدند، سرزمینی که می بایست در آن می ماندند. شهری که پایتخت افراسیاب بود و چون خبر به افراسیلاب دادند از بارگاه پیاده به کوچه آمد و از سیاوش استقبال شکرد

✨سیاوش چو او را پیاده بدید✨

✨ فرود آمد از اسب و پیشش دوید✨

✨گرفتند مرا یکدیگر را ببر✨

✨بسی بوس دادند بر چشم و سر✨

✨از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ✨

✨به آبشخور آیند میش و پلنگ✨


افراسیاب کاخی مجلل برای سیاوش آماده کرد و روزهای بعد با هم به چوگان بازی و شکار می رفتند. پیران که میخواست سیاوش از آن سرزمین همسری بگیرد و فرزندی آورد و آینده سرزمین ایران و توران یکی شود، روزی به او گفت...


#خلاصه #داستان

#سیاوش ٤


توران روزی به سیاوش گفت: 

در شبستان شاه دختری هست، از شبستان گرسیوز سه دختر هست که از ماه گرو میبرند. نبیره فریدون، آنها را نگاه کن. در شبستان من چهار دخترند در آغاز جوانی که بزرگترینشان جریره نام دارد.

 سیاوش گفت ای پیران من چون فرزند تو هستم جریره را انتخاب میکنم. سیاوش با جریره آنچنان بود که از کاوس یاد نمیکرد و مدتها گذشت و هر روز بر جاه سیاوش نزد افراسیلاب افزوده می شد. تا روزی پیران پیشنهاد کرد دختر افراسیاب، فرنگیس با سیاوش ازدواج کند.

سیاوش به پیران گفت: ولیکن مرا با جریره نفس به آید نخواهم جز او نیز کسی،

پیران گفت جریره را من راضی میکنم. و از آنجا نزد افراسیاب رفت و از فرنگیس برای سیاوش خواستگاری کرد. افراسیاب در اندیشه شد که ستاره شناسان به او روزی گفته بودند

✨که از تخمه تور و از کیقباد✨

✨یکی شاه سر برزند پر زداد✨

✨به توران نماند بر و بوم و رست✨

✨کلاه من اندازد از کین نخست✨


 پیران گفت: سخن موبدان و ستاره شناسان همیشه درست نیست. خرد میگوید از نژاد سیاوش انسانی آزادیخواه به جهان خواهد آمد و آن زمان دو کشور ایران و توران برای همیشه در صلح خواهند بود. بعد از ازدواج فرنگیس و سیاوش، افراسیاب از سرزمین خود تا پیش دریای چین را که بیش از صد فرسنگ پهناست به سیاوش داد و چندی گذشت سیاوش روانه دیدار از سرزمین تازه خود شد. پیران همراه سیاوش رفت تا به شهر ختن سرزمین پیران رسیدند. یک ماه آنجا مهمان پیران بودند و پس از آن براه افتادند تا به سرزمینی رسیدند که آباد و فرخنده بود.

✨بیک روی دریا و یک روی کوه✨

✨برو بر ز نخچیر گشته گروه✨


سیاوش بپیران سخن بر گشاد، که این همان جائی است که میخواهم زندگی کنم. در اینجا دژی خواهم ساخت و درون آن باغ و ایوان و کاخ ایجاد خواهم کرد. پیران گفت اگر اجازه بدهی آنچه را که اراده کرده ای تا یکماه انجام خواهم داد

و شهری بسازم که همه مردم به آن خیره بمانند. سیاوش در کار دریای چین، گنگ دژ را با رنج فراوان بساخت. شهری وسیع با باغ و بوستان و خانه و خیابان و کوچه و بازار پر از گرمابه و جو یار و رود، هربرزنی رنگ و بوی خوش خود داشت. باآرامش، نه گرمایش گرم و نه سرمایش سرد، کسی در آن سرزمین بیمار نبود، چنین سرزمینی را سیاوش برای زیست خود انتخاب کرد و در آن کاخ و میدان و ایوانی بسیار زیبا بنا کرد. چون سیاوش دانست در آن مکان سکونت خواهد کرد اشک از دیدگان بریخت و از رنج های خودش برای پیران داستانها گفت و افزود: من از راز این چرخ بلند درباره خود آگهی دارم، روزگاری فراوان نخواهد گذشت که من، بیگناه بدست شهریاری کشته خواهم شد. داستان آن به ایران خواهد رسید و آشوبی در ایران و توران بپا خواهد شد. پیران با دلی غمگین چون این سخنان را از افراسیاب هم شنیده بود از اینکه سیاوش را به توران کشیده ناراحت شده ولی بعدها به خودش میگفت شاید این سخنان را سیاوش از جهت دلتنگی و دوری از ایران گفته. یک هفته با هم سخن میگفتند که روز هشتم از افراسیاب نامه ای رسید و در آن به پیران فرمان داده بود لشکری از چین گرد آورده و از مرز هند و جلگه سند به مرز خزر رفته و از تمام کشورها باج خواهی کند. وقتی پیران رفت سیاوش شهر سیاوش گرد را ساخت و چون پیران بازآمد زیبائی آن همه آبادانی برایش باور نکردنی بود. پیران داستان کارهای سیاوش را برای افراسیاب تعریف کرد. افراسیاب شاد شد و از گرسیوز خواست تا به شهر سیاوش گرد برود آن سرزمین را ببیند و بازآید.


 سیاوش به توران زمین دل نهاده و دیگر یادی از ایران زمین نمیکرد. گرسیوز هدایای افراسیاب را به سیاوش داد و با هم به دیدن شهر رفتند. در این موقع سواری رسید و مژده داد که از جریره کودکی چون ماه به جهان آمده، او را فرود نام نهادند.

✨چوبشنید گرسیوز آن مژده گفت✨

✨که پیران شد امروز با شاه جفت✨


سپس به کاخ فرنگیس رفتند و او را نیز مژده دادند. گرسیوز چون آن شکوه و جلال را دید از حسادت دل و جانش بجوش آمد.


#خلاصه #داستان

#سیاوش ٥



✨بدل گفت سالی بر این نگذرد✨ ✨سیاوش کسی را به کس نشمرد✨

گرسیوز در همان رنج بود که در گوی بازی هم سیاوش بر او پیشی گرفت و دیگر حسادت او را بیشتر به جوش آورد.

روزی به خواهش گرسیوز دلیری از ترکان را به نبرد سیاوش فرستادند و سیاوش بی آنکه گرز و کمند در دست بگیرد پهلوان ترک را از زمین گرفت و بر خاک افکند، سپس از اسب پیاده شد از او دلجوئی کرد و این نیز بر حسادت گرسیوز افزود. 

چون گرسیوز نزد افراسیاب باز گشت و نامه سیاوش را تسلیم او کرد، افراسیاب شاد شد ولی گرسیوز هرلحظه منتظر بود تا زهر خود را به جان سیاوش بریزد. تا روزی که توانست افراسیاب را بفریبد.

 روزی گرسیوز بد کنش، دروغگوی بد دل به دروغ گفت: ای شاه چنین دانستم سیاوش دل با تو ندارد و برای خود راهی دیگر برگزیده. هرچند یکبار فرستاده ای از سوی کاوس پنهانی نزد او آمده و از روم و چین نیز فرستادگانی پنهانی برایش پیام می آورند. اکنون سپاه فراوانی براو گرد شده اند و اگر قدم پیش گذارد جان تو در خطر است. نژاد تو با نژاد ایرج هرگز یکی نخواهد شد. افراسیاب گفت کمی صبر کن. سه روز مشورت میکنیم. بعد از سه روز افراسیاب گفت: بهتر است او را نزد خود خوانده و به آرامی نزد کاوس باز گردانیم.

گرسیوز گفت: اگر او به ایران باز گردد، راز کشور تو را می داند و هر راهی را میشناسد. پس هوشیار باش چه به آسانی می تواند برجان تو بدی کند. سخنان گرسیوز در افراسیاب اثر کرد و از آنچه با سیاوش کرده بود پشیمان شد و گفت: بهتر است کمی صبر کنیم، فعلا او را نزد خود بخواهیم چون کژی او آشکار شود آنزمان کسی مرا سرزنش نخواهد کرد.

 یکروز افراسیاب به گرسیوز گفت هم اکنون برخیز نزد سیاوش برو، بگو دل من یاد مهر او و فرنگیس را کرده اینک برخیزند و بدیدار من آیند. چون پیغام افراسیاب را سیاوش شنید شاد شد و گفت: اکنون آماده ام که شانه به شانه تو نزد افراسیلاب برویم. ولی سه روز اینجا صبر کن و استراحت نما. گرسیوز حیله گر زمانی خاموشی ماند و چشم بر سیاوش دوخت و

ناگهان اشک از چشمان فرو ریخت. سیاوش گفت: چه غمی جان ترا میکاهد؟ اگر از شاه توران سرگرانی با تو میآیم و آن غم را پایان میدهم. گرسیوز همچنان نالان گفت: نه، من برای خودم رنجی ندارم. فقط می بینم بار دیگر افراسیاب دارد کینه کهن را نو میکند. تو خوی تند او را نمی دانی او بر خون تو تشنه است. رنج من از آندوه تو است. بیهوده پدرت را در ایران از دست داده، روی او را زمین گذاشتی، گرسیوز باز اشک بر دیدگان آورد. سیاوش بار دیگر گفت که برخیز باهم به دیدار افراسیاب برویم. ولی گرسیوز نادرست و نیرنگ ساز آنقدر گفت تا اینکه سیاوش به گفتار او گروید و نخست نامه ای به افراسیاب نوشت که فرنگیس اکنون بیمار است، آرزوی دل ما دیدار تو است. صبر میکنم تا اگر از بیماری رها شد هردو به خوشی خواهیم آمد.


وقتی گرسیوز نامه سیاوش را به افراسیاب داد با زبانی پردروغ و روانی پر گناه به افراسیاب گفت: چون به سیاوش گر در سیدم مرا به هیچ نشمردند، سیاوش حتی نامه ترا نخواند و سخن مرا نشنید. دستور داد تا مرا پایین تختش دوزانو نشاندند. دانستم که پیوسته از ایران نامه ها به او می رسد، سپاهی عظیم از روم و چین بر او جمع شده اند، اگر لحظه ای بیشتر درنگ کنی او جنگ را شروع میکند و اگر سپاهش به ایران برود چه کسی قادر خواهد بود جلوی او را بگیرد. افراسیاب آنچنان خشمگین شد که به گرسیوز پاسخ نداد و فرمود تا سران سپاه را جمع کنند، آنچه را که گرسیوز گفته بود به ایشان گفت و گفتار گرسیوز بدکنش درختی از کینه کاشت که تا قرن ها باز مرگ و خون برای مردم دو سرزمین به بار آورد.

چون گرسیوز برفت سیاوش با تنی لرزان و چهره ای زرد نزد فرنگیس آمد.

✨فرنگیس گفت ای گو شیر چنگ✨

✨چه بودت که دیگر شدستی برنگ✨

✨چنین داد پاسخ که ای خوبروی✨

✨بتوران زمین شد مرا آب روی✨


 فرنگیس اشک به چشم آورده و گفت ای شاه اکنون بگو چه خواهی کرد؟ سیاوش گفت: زاری مکن، دل با خدا داشته باش و غم مخور و راضی باش به رضای خدا. شاید گرسیوز که نیکخواه ما است از سوی شاه مژده ای بیاورد.

سه شب بر این داستان بگذشت و شب چهارم' سیاوش از رویای هولناکی که در مورد آینده خودش دیده بود، از خواب برجست.


#خلاصه #داستان 

#سیاوش ٦


سیاوش با رویای هولناکی که دیده بود، از خواب برجست. دیری نگذشت که سواری از سوی گرسیوز آمد و پیام داد که ای سیاوش برجان خود ترسان باش. 

سیاوش به فرنگیس گفت: خواب من تعبیر شد و عمر من بسر آمد. میدانم پایان انسان جز مرگ نیست ولی آرزو داشتم زنده می ماندم تا فرزند تورا که در دل داری می دیدم. اکنون پنج ماه است که توبرداری. زمانی که به جهان می آید من دیگر نیستم، چون به جهان آمد، نام او را کیخسرو بگذار و به او آرامش بده. 

پیران جان تو را از شاه خواهد خواست و بهر حال با خواری و زاری در خانه پیران کیخسرو به جهان خواهد آمد. 

سپس فرنگیس را به تلخی بدرود گفت و هرآنچه غم داشت با همسرش در میان نهاد. سیاوش به مکان اسبها رفت. نخست سر اسبش، شبرنگ بهزاد را بر سینه خود نهاد و مدتی با او راز گفت و سپرد که ای اسب هوشیار من، بیدار دل باشی که با هیچکس مساز چه زمانی که کیخسرو به کین خواهی من برخیزد برتو خواهد نشست. در هیچ آخوری مکان مکن و اسب را آزاد کرد. دیگر اسبان را همه پی زد. پس با گروهی از پهلوانان بر اسب نشست و از شهر بیرون رفت. بیش از نیم فرسنگ دور نشده بود که سپاه افراسیاب را از دور دید و با خود گفت گرسیوز راست گفته بود و میبایست من به راهی دیگر می گریختم. سپاه توران چون سیاوش را دیدند ایستادند. یکدیگر را نگریستند، هیچکس کینه ای نداشت که جنگ را شروع کند. سیاوش به یارانش گفت جنگ چاره ما نیست و من هرگز با افراسیاب نخواهم جنگید. این بگفت و رفت تا به افراسیاب رسید و گفت:

✨چرا جنگ جوی آمدی با سپاه✨

✨چرا کشت خواهی مرا بیگناه✨

✨سپاه دو کشور پر از کین کنی✨

✨زمان و زمین پر ز نفرین کنی✨


گرسیوز فریاد برآورد که لب ببند، اینگونه سخن ها در حد تو نیست. اگر این چنین بی گاه هست. چرا با زره و کمان نزد شاه آمدی؟

✨سیاوش بدانست کان کار اوست✨

✨برآشفتن شبه ز بازار اوست✨


 سیاوش رو به گریسوز کرد و گفت: ای ناکس زشت خوی،

✨به گفتار تو خیره گشتم زراه✨

✨تو گفتی که آزرده گشته است شاه✨

✨هزاران سر و دم بی گناه✨

✨بدین گفت تو گشت خواهد تباه✨


سپس رو به افراسیاب کرد و گفت: به سخنان این بد نژاد شهر توران به باد خواهد رفت. گرسیوز چون این را شنید با آشفتگی به افراسیلاب گفت با دشمن گفت و شنود نمی کنند و سپس فرمان داد تا لشکر با تیغ و نیزه بر سیاوش حمله کنند. سیاوش چون با افراسیاب پیمان بسته بود، دست به شمشیر نبرد و ایرانیان هم دست بر تیغ نبردند.


✨از ایران سپه بود مردی هزار✨

✨همه نامدار از در کارزار✨

✨همه کشته گشتند بر دشت کین✨

✨ز خونشان همه لاله گون شد زمین✨


سیاوش که جانش خسته شد، از پشت اسب سرنگون گردید و ترکان بر سرش ریخته، دو دستش را از پشت بسته و او را به زنجیر کشان کشان بردند. افراسیلاب از همان راه به سوی سیاوش گرد رفت و به هنگام رفتن به گرسیوز فرمان داد تا سیاوش را به سوی دیگر ببرند و سرش را ببرند.

 سپاهیان درشتی کرده و در آن میان، پیلسم یکی از فرزندان کم سن و سال پیران گفت از دانایی شنیدم که آهسته دل کم پشیمان شود.

✨شتاب و بدی کار اهرمنست✨ ✨پشیمانی جان و رنج تنست✨

✨سری را که باشی بدو پادشا✨

✨بتیزی بریدن نبینم روا✨


ای شهریار اکنون بفرمای تا سیاوش در بند باشد و صبر کن ببینیم روزگار چه خواهد خواست. افراسیاب از سخن پیلسم نرم شد. گرسیوز گفت به سخن این جوان گوش مکن، سست مشو. افراسیاب گفت من گناهی از سیاوش ندیده ام. میدانم اگر خون سیاوش بریزد طوفانی بر خواهد خواست. اگر اورا رها کنم آینده نامعلومی

خواهیم داشت.

✨رها کردنش بدتر از کشتن است✨

✨همان کشتنش درد و رنج من است✨


فرنگیس که این سخنان را شنید گریه کنان به افراسیاب التماس کرد. ✨به سوگ سیاوش همی جوشد آب✨

✨کند چرخ نفرین بر افراسیاب✨


افراسیاب چون سخنان فرگیس را که بی هوش شده بود شنید، دستور داد تا ماموران او را در کاخ خودش زندانی کنند. افراسیلاب بعد از آنکه فرنگیس را به زندان فرستاد گفت: اکنون سیاوش را به جایی ببرید که چون فریادرسی بخواهد، کسی نشنود. 

سیاوش رو به پیلسم کرد و گفت: ✨درودی زمان سوی پیران رسان✨

✨بگویش که گیتی دگر شد بسان✨


گرسیوز درمیان تمام سواران خود چشم گردانید تا بیشرم ترین آنها را برگزیند و در میان آنها چشمش به گروی زره افتاد.

✨ز گرسیوز آن خنجر آبگون✨

✨گروی زره بستد از بهر خون✨

✨بیفکند پیل ژیان را بخاک✨

✨نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک✨

✨یکی تشت بنهاد زرین برش✨

✨جدا کرد زان سرو سیمین سرش✨


سپس گروی زره،  تشت خون را به دست گرفت و به جایی برد که هیچ اثری از آن باقی نماند. او زمین خشکی را برگزید و خون سیاوش را بر آن جاری کرد. چون خون سیاوش بر زمین ریخته شد؛

✨یکی باد با تیره گردی سیاه✨

✨برآمد بپوشید خورشید و ماه✨


#خلاصه #داستان

#سیاوش ٧


چون خون سیاوش بر زمین ریخته شد

یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد وب بپوشید خورشید و ماه  را

(در افسانه هاست که : درختی در آنجا در اندک زمانی از خون سیاوش روئید که هم اکنون آن گیاه در کوه و دشت ایران فراوان می روید. گیاه خون سیاوش یا خون سیاوشان گواه است بر آنکه راستی و پاکی در سرزمین ایران تا جاودان برقرار خواهد بود.)

خبر به فرنگیس رسید، بناخن روی خراشید و با آواز بلند افراسیاب را نفرین کرد. 

چون افراسیاب این را شنید فرمان داد فرنگیس را از زندان بیرون آورده گیسویش را ببرند و چوب فراوانش بزنند تا از سخن گفتن باز بماند و فریاد کرد که من از نژاد سیاوش فرزندی نمی خواهم.

 از سخنان افراسیاب تمام پهلوانان و نامداران توران یک به یک او را نفرین کردند.

 پیلسم همراه با لهلک و فرشیدورد بسوی اردوی پیران تاختند. ولی پیران وقتی خبردار شده بود افراسیاب به جنگ سیاوش شتاب دارد، اردوی خویش را بسوی سیاوش گرد، حرکت داد تا بلکه بتواند کمکی به سیاوش کند. سه پهلوان فرسنگی رفته بودند که به اردوی پیران رسیدند و داستان مرگ سیاوش را برایش تعریف کردند. چون پیران آن سخنان را شنید، از اسب اندر افتاد و از هوش رفت، چون بهوش آمد جامه برتن چاک داد، موی کند و خاک بر سر ریخت. لهاک گفت باید عجله کنی و فرنگیس را نجات بدهی. پس ده اسب برگزیده با پهلوانان دوروز و دو شب در راه بودند تا به در گاه افراسیاب رسیدند. پیران از افراسیاب خواهش کرد که فرنگیس را به او بسپارد تا بعد از به دنیا آمدن فرزندش هردو را به حضور افراسیلاب بیاورد. افراسیاب موافقت کرد. بعد از آنکه فرزند فرنگیس بدنیا آمد پیران خبر را به افراسیاب رسانید. افراسیاب به پیران گفت فرزند را از مادرش بگیر و نزد شبانان به کوه بفرست. چنان کن که نداند کیست و چرا به شبان سپرده شده، هیچکس چیزی به او نیاموزد و از گذشته سخنی با او گفته نشود.

(و حال داستان کیخسرو فرزند سیاوش و جنگ های بعد از آن آغاز میشود)



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۴
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی