شاهنامه فردوسی آغاز داستان #کاموس_کشانی(پهلوان تورانی)
#خلاصه #داستان
پادشاهی #کیخسرو ١١
#نبرد_ایران_و_توران
آغاز داستان #کاموس_کشانی(پهلوان تورانی)
وقتی پیران نزد افراسیاب بازگشت دو هفته جشن گرفتند و بعد از گرفتن خلعت بسوی ختن روان شد.
دلیران ایران زار و آزرده نزد رستم رفتند. او به پوزش خواهی نزد کیخسرو آمد و گفت اگر چه از طوس و لشکر او آزرده ای ولی آنها را بمن ببخشای.
✨بدو گفت خسرو که ای پهلوان✨
✨دلم پر ز تیمار شد زان جوان✨
کیخسرو به خواهش رستم طوس را که بار دیگر به پوزش خواهی آمده بود پذیرفت و او را دوباره به جنگ تورانیان فرستاد ولی بشرط آنکه در کارهایش با گیو مشورت کند و رو به گیو کرد؛
✨بدو گفت کاندر جهان رنج من✨
✨تو بردی و بی بهره از گنج من✨
✨نباید که بی رای تو پیل و کوس✨
✨سوی جنگ راند سپهدار طوس✨
✨بتندی مکن سهمگین کار خرد✨
✨که روشن روان باد بهرام گرد✨
به این ترتیب گیو و طوس با لشکری بزرگ از مقابل شاه گذشته عازم رودشهد شدند. در آنجا سپاه ایران آماده جنگ شد و پیغام به پیران رسانیدند. پیران یک ترک چرب زبان را نزد طوس فرستاد که من به سیاوش و فرنگیس و شاه خوبی ها کرده ام و نهصد نفر از تبارم را از دست داده ام. طوس غمگین شد و گفت مرا با تو پیکاری نیست. خود را آزاد کن و اگر آنچه میگوئی راست است بدون سپاه به ایران بیا تا شاه نیکی های ترا پاداشی دهد. پیران پاسخ داد اکنون همه کسانم را که پند مرا میپذیرند با خود به ایران میآورم
✨بایران گذارم بر بوم و رخت✨
✨سر نامور بهتر از تاج و تخت✨
از آن سو پیران پیامی برای افراسیاب فرستاد که من تا اکنون با پیام های خود ایرانیان را فریب داده ام هر چه زودتر سپاهی به اینجا بفرست. دهم روز لشکر به پیران رسید
✨سپاهی کزو شد زمین ناپدید✨
.
✨چو لشکر بیاسود روزی بداد✨
✨سپه برگرفت و بنه بر نهاد✨
✨زپیمان بگردید وز یاد عهد✨
✨بیامد دمان تا لب رود شهد✨
به طوس خبر دادند که پیران سخن جز به فریب نگفته و آماده جنگ شده است.
از سپاه توران پهلوانی بنام ارژنگ به مصاف طوس آمد.
✨بزد بر سر و ترگ آن نامدار✨
✨تو گفتی تنش سرنیاورد بار✨
✨برآمد زایران سپاه بوق و کوس✨
✨که پیروز باد سرافراز طوس✨
بعد هومان به میدان آمد و وقتی به طوس رسید به او گفت تو چرا بجنگ آمده ای.
تو شاه هستی چرا پهلوان دیگری را نمی فرستی. چون گفتگویشان به درازا کشیده و شباهتی به رجز خوانی نداشت و بیشتر به تعارف شبیه بود، گیو برآشفت و به میدان آمده به طوس گفت:
✨سخن جز به شمشیر با او مگوی✨
✨مجوی از در آشتی هیچ روی✨
طوس با هومان در آویخت. با گرز و کمان شمشیر و بالاخره کمر یکدیگر را گرفتند. هومان کمر را گسست و خود را رها کرد. طوس دست به کمان برد و بر هومان تیر بارید. یکی از تیرها اسب هومان را به خاک انداخت ولی دلاور ترک سپر بر سر گرفت تا آنکه ترکان اسبی برایش بردند و چون روز تاریک شده بود، هومان عنان پیچید و نزد پیران بازگشت.
روز بعد که لشکرها را در مقابل هم آراستند، طوس از چیره شدن دشمن بیمناک بود ولی گودرز او را دلداری داد. طوس گفت چگونه نگران نباشم که در برابر یک نفر ما، آنها دویست نفر دارند. گودرز پاسخ داد اگر کردگار یار ما باشد در زیادی و کمی سختی نیست. از آوای کوس و کرنای یکباره همه از جای برآمدند و دلاوران هر کدام همنبرد می خواستند.
در میان ترکان جادوگری بود بنام "بازور" که هم جادو میدانست و هم زبان چینی و پهلوی آموخته بود.
پیران به او دستور داد تا که بر قله کوه برود و بر ایرانیان برف و سرما بفرستد. بازور چنان کرد و در آن ماه تیر چنان برفی بارید که دست نیزه داران ایران از کار فروماند. آنگاه پیران فرمان حمله داد. کشتار زیادی از سپاه ایران شد و در آن میان مرد خردمندی بازور جادوگر را به رهام نشان داد. رهام بسوی او بطرف کوه تاخت و با شمشیر دستهایش را از بدن جدا کرد.
ناگهان ابرها پراکنده شدند و خورشید درخشان آشکار شد. آنگاه گودرز گفت که دیگر جای پیل و کمند و کمان نیست، باید با تیغ و شمشیر جنگید.
طوس پاسخ داد تو درفش را نگهدار و؛
✨اگر من شوم کشته زین رزمگاه✨
✨توبرکش سوی شاه ایران سپاه✨
دلیران ایران جان بر کف جنگیدند ولی سپاه هراسناک شده و پشت به دشمن کرده و گریختند. طوس گیو را فرستاد تا لشکر را جمع کرده و آنگاه که هوا تاریک شد، کمی آرمیدند و کشته ها را به خاک سپردند.
در آن شب پیران لشکر را فراخواند و گفت: فردا هرکسی را از دشمن که زنده مانده بی جان خواهیم کرد. سپاه شادمانی کردند و شب را به آسودگی گذراندند.
ولی طوس لشکر را با بنه و خیمه به سوی کوی هماون کشید و سواری نزد شاه فرستاد، اورا آگاهی داده تا مگر رستم_زال را با سپاه سوی ما فرستد، بدین رزمگاه سپاه ایران پیش از آنکه دشمن از خواب برخیزد ده فرسنگ از آنجا دور شده تا به دامنه کوه هماون رسیدند.
ادامه پادشاهی #کیخسرو ١٢ و ادامه ی نبرد ایران و توران به خونخواهی سیاوش
#کاموس_کشانی ٢
چون آفتاب دمید پیران با جوش و خروش لشکر به میدان آورد اما آنجا را خالی یافت. سواری از پی ایرانیان فرستاد. سوار بازگشت و خبر داد ایرانیان در کوه هماون هستند. بعد از مشورت با ناموران تورانی پیران هومان را به طرف کوه هماون فرستاد تا خود بعد از او حرکت کند.
چون هومان به دامنه کوه رسید، لشکر ایران را آراسته دید. رو به طوس و گودرز بانگ زد:
شما شرمتان نیست که از پهلوانان تورانی گریخته و چون نخجیر به کوه پناه برده اید؟
روز بعد با طلوع آفتاب پیران با سپاهش به کوه هماون رسید و به هومان گفت سپاه را همین جا نگهدار تا ببینم سپهدار ایران به چه امیدی لشکر را به کوه کشیده. آنگاه نزد سپاه ایران آمد و فریاد زد: ای طوس تو پنج ماه است که با سختی می جنگی و بسیاری از گودرزیان را به کشتن دادی، اکنون به چه امیدی به کوه گریخته ای؟ بی گمان به بند خواهی آمد.
✨چنین داد پاسخ سرافراز طوس✨
✨که من بر دروغ تو دارم فسوس✨
✨پی کین تو افکندی اندر جهان✨
✨ز بهر سیاوش میان مهان✨
✨بر این گونه تا چند گوئی دروغ✨
✨دروغت بر ما نگیرد فروغ✨
در دشت برای اسبان علف کم بود. اکنون نیز شاه از کار ما آگاهی یافته و با زال و رستم به یاری ما خواهند آمد. باش تا برو بومتان را برباد دهم.
سران سپاه ایران با هم به رایزنی پرداختند و گودرز پیر چاره را در شبیخون زدن دید.
✨زگودرز بشنید طوس این سخن✨
✨سرش گشت پردرد و کین کهن✨
✨زیک سوی لشکر به بیژن سپرد✨
✨دگر سو بشیدوش و خراد گرد✨
✨درفش خجسته بگستهم داد✨
✨بسی پند و اندرزها کرد یاد✨
✨خود و گیو و گودرز و چندی سران✨
✨نهادند بر یال گرز گران✨
✨بسوی سپهدار پیران شدند✨
✨چو آتش بقلب سپه بر زدند✨
چنان بر قلب سپاه پیران زدند که خروش از سپاه برخاست و دریای خون براه افتاد و چون درفش پیران دریده شد، بیم در دل سپاه توران افتاد و هریک به سوئی گریختند. هومان به دنبال سپاه پراکنده خودش رفت و توانست آنها را جمع کرد. سواران تورانی ایرانیان را در میان گرفتند و با تیر و تیغ و گرز و شمشیر بر آنها باریدند. از سوی دیگر دلاوران ایرانی که برجای مانده بودند از به درازا کشیدن پیکار نگران شدند و دانستند که به یاری آنان نیاز است.
پس گرز ها را بدست گرفته به رزمگاه تاختند و تا سرزدن خورشید جنگیدند و آنگاه دست از نبرد برداشتند و به کوه بازگشتند.
چون اخبار به کیخسرو رسید موبد نامداری را با پیام نزد رستم فرستاد.
✨به رستم چنین گفت کای سرافراز✨
✨بترسم که این دولت دیرباز✨
✨همی برگراید بسوی نشیب✨
✨دلم شد ز کردار او پر نهیب✨
✨امید سپاه و سپهبد بتوست✨
✨که روشن روان بادی و تن درست✨
✨بپاسخ چنین گفت رستم بشاه✨
✨که بی تو مبادا نگین و کلاه✨
تهمتن سپاه را آماده کرد و با شتاب آرایش جنگی آغاز نمود و به فریبرز گفت: تو سپاه را بردار و از پیش برو و به طوس بگو در جنگ شتاب مکن تا من از پشت برسم.
#خلاصه #داستان
پادشاهی #کیخسرو
جنگ با تورانیان #کاموس_کشانی ٣
پیش از این خواندیم که سپاه ایران به کوه هماون عقب نشینی و تقاضاى نیروی کمکی کرد
تهمتن(رستم) سپاه را آماده کرد و با شتاب آرایش جنگی آغاز نمود و به فریبرز گفت: تو سپاه را بردار و از پیش برو و به طوس بگو در جنگ شتاب مکن تا من از پشت برسم.
فریبرز به رستم گفت: ای پهلوان آرزویی دارم که جز تو بر کسی نتوانم گفت. من و سیاوش برادر و از یک بنیاد و گوهریم و زنی که از او باز مانده زیبنده من است. رستم نزد کیخسرو رفت و گفت: شهریارا حاجتی دارم ، فریبرز کاوس خواستار فرنگیس است.
خسرو پاسخ داد: ای نامدار میدانم که گفتار تو جز از راه خیر نیست. اما میدانی که مادرم به رای من نیست ولی به او می گویم تا چه پیش آید. سپس تهمتن و کیخسرو نزد فرنگیس رفتند. خسرو مادر را ستود و گفت
ای تنها یادگار پدر و ای پشت و پناه من، اکنون که رستم را به یاری سپاه میفرستم و فریبرز سرکردگی سپاه را دارد، رستم بر این است که تو همسر فریبرز باشی. اکنون رای و فرمان تو چیست؟
فرنگیس با دیدگانی اشکبار گفت: از من گذشته، هیچ مردی در جهان چون سیاوش نخواهد بود ولی گفتار تو زبانم را بسته و هر چه شاه بفرماید فرمانبردارم.
رستم بی درنگ موبدی را فراخواند، فرنگیس و فریبرز را به همسری هم درآوردند و پس از سه روز فریبرز چون اختری فروزان در
پیشاپیش لشکر به حرکت در آمد.
.
✨شبی داغ دل پر ز تیمار طوس✨
✨بخواب اندر آمد گه زخم کوس✨
✨چنان دید روشن روانش بخواب✨
✨که رخشنده شمعی بر آمد زآب✨
✨بر شمع رخشان یکی تخت عاج✨
✨سیاوش بران تخت با فر و تاج✨
✨لبان پر ز خنده زبان چرب گوی✨
✨سوی طوس کردی چو خورشید روی✨
✨که ایرانیان را هم ایدر بدار✨
✨که پیروز گر باشی از کارزار✨
از بابت گودرزیان هم غم مخور که اینجا گلستانیست. این خواب را طوس برای گودرز تعریف کرد و گفت تعبیر این خواب آنست که بزودی رستم به یاریمان خواهد آمد. پس دستور داد تا درفش کاویان را برافراشتند و کرنای جنگ بنوازند. از آنسو پیران سپاه گران خود را پیش آورد و در مقابل آنها آراست ولی دو سپاه خیال جنگ نداشتند. تا آنکه هومان از پیران پرسید چرا درنگ می کنید مگر لشکر برای شکار به دشت آمده. پیران گفت صبر کن مگر فراموش کرده ای که دیروز سه پهلوان از آنها همه دشت را پر از خون کردند. نباید شتاب کرد آنها در کوه گرفتار شده اند و اسبانشان خار را مثل مشک بو میکند. آنها بزودی از گرسنگی...
✨چو بی رنج دشمن بچنگ آیدت✨
✨چو بشتابیش کار تنگ آیدت✨
✨بباشیم تا دشمن از آب ونان✨
✨شود تنگ و زنهار خواهد بجان✨
پس سپاه توران به خیمه های خود بازگشتتد و به خواب و خوراک پرداختند. از سوی دیگر طوس با دلی پر خون و رنگی چون کهربا به گودرز گفت که آذوقه برای اسبان و سپاه نداریم و تنها چاره در جنگ است.
✨مرا مرگ خوشتر بنام بلند✨
✨از این زیستن با هراس و گزند✨
همگی سخن سالار خود را پذیرفتد. بامداد فرستاده افراسیاب نزد پیران رسید و پیام داد که سپاهی فراوان به یاری آنها خواهد آمد. سپاهی که از گردش در روز نبرد، دریای چین مثل بیابان میشود. سپهدار خاقان چین کاموس، نام گودرز و طوس را از روی زمین محو میکند. پهلوانی چون منشور که سر هر جنگجوئی را بخاک می افکند و دیگر فرطوس.
چون سپاه خاقان چین نزدیک شد، پیران از خوشحالی به فکر آن افتاد که بعد از پیروزی در این جنگ سپاه خود را بسه قسمت کرده یکی را به بلخ و دیگری را به کابلستان و سومی را به ایران فرستاده و بر و بوم ایران را از جا بکند.
کمی بعد پیاده نزد خاقان چین آمد و زمین ادب را بوسید. خاقان او را در بر گرفت و کنار خود نشاند و احوالش را پرسید. آنگاه از لشکر ایران و سرکردگانش پرسید. پیران پاسخ داد که ایرانیان اکنون هیچ ندارند، به کوه گریخته و پناه گرفته اند. خاقان به او گفت امروز را در بزم می نشینیم و با کام دل می, می خوریم و غم روز نا آمده را نمی شمریم.
✨چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب✨
✨دل طوس و گودرز شد پر شتاب✨
✨که امروز ترکان چرا خامش اند✨
✨برای بداند، ار ز می بیهش اند✨
ولی گیو به آنها گفت: چرا اندیشه بد میکنید، خدا یار ماست، وقتی رستم به ما برسد سختی ها بسر خواهد آمد. ما آماده جنگ خواهیم بود. دیده بان از بالای کوه آگاهی داد که کار ما زار است.
✨سوی باختر گشت گیتی ز گرد✨ ✨سراسر بسان شب لاجورد✨
دل گودرز به درد آمد و گفت از این زندگانی ناامید شده ام، فرزندان و نبیره هایم را از دست داده ام، اسبم را زین کنید تا برای بدرود با جنگاوران و فرزندانم بروم و برای آخرین بار آنها را در برگیرم و ببوسم.
در همین هنگام از دیده بان خروشی برخاست:
✨که ای پهلوان جهان شاد باش✨
✨ز تیمار و درد و غم آزاد باش✨
✨که از راه ایران یکی تیره گرد✨
✨پدید آمد و روز شد لاجورد✨
درفش گرگ پیکر را در پیش می بینم و پس آن درفشهای ماه پیکر و اژدهاپیکر و شیر زرین دیده میشوند. آنها پگاه فردا نزد ما خواهند رسید.
#خلاصه #داستان
پادشاهى #کیخسرو
#کاموس_کشانی ٤
از دیده بان خروشی برخاست که:
درفش گرگ پیکر را در پیش می بینم و پس آن درفشهای ماه پیکر و اژدهاپیکر و شیر زرین دیده میشوند. آنها پگاه فردا نزد ما خواهند رسید.
گودرز از شادی جان تازه ای گرفت و به دیده بان وعده مژدگانی شاهانه داد.
از آنطرف چون خورشید بالا آمد و شب تار در جهان ناپدید شد، خاقان چین با پیران، همراه پهلوانان کاموس و منشور و بیورد و شنگل برای نظاره سپاه ایران به کوه هماون رفتند.
✨چو از دور خاقان چین بنگرید✨ ✨خروش سواران ایران شنید✨
✨پسند آمدش گفت کاینت سپاه✨
✨سواران رزم آور و کینه خواه✨
✨سپهدار پیران دگرگونه گفت✨
✨هنرهای مردان نشاید نهفت✨
✨سپهدار کو چاه پوشد بخار✨
✨برو اسب تازد بروز شکار✨
اکنون باید در فکر آرایش نوی باشیم. پیران پاسخ داد: شما خسته اید، بهتر است سه روز استراحت کنید. کاموس رای او را نپسندید و گفت: با این سپاه و این کوه درنگ جایز نیست. امشب راه را بر آنها ببندید و سپیده دم فردا بر آنها حمله کنیم.
چون آفتاب برآمد خروشی دیده بان برخاست که سپاه ایران نزدیک می شود. گودرز بیدرنگ به پیشوازشان رفت و چون فریبرز را دید او را در آغوش گرفت. گودرز بیاد کشته شدگان گریه کرد و گفت بسیاری از فرزندان و سپاهیانم را از دست دادم ولی اکنون رزم دیگری در پیش است.
فریبرز گفت رستم شتابان در پی ما می آید و خواسته تا دست به جنگ نزنید تا درفش او به این جایگاه برسد. آنگاه گودرز او و سپاهش را به کوه راهنمایی کرد. دیده بان سپاه توران چون خبر ورود لشکر ایران را به پیران داد، او با شتاب نزد خاقان چین رفت و او را خبردار کرد.
کاموس به پیران گفت؛
تو پنج ماه با آن اندک سپاه ایران کاری نتوانستی بکنی. اکنون هنرهای مرا در جنگ ببین.
خاقان چین نیز به پیران گفت تو دل جنگجویان را بد مکن که از ایرانیان باکی نیست.
پیران شادان به لشکرگاه خودش آمد و هومان و لهاک و فرشیدورد به گرد او آمدند و با هم درباره لشکر ایران و رستم صحبت کردند.
در سپاه ایران طوس پهلوانان را گرد آورد و از دلاوریهای رستم سخن راند و گفت: من بهتر میدانم که چون شیر نر بتازیم و دشمن را از این سوی کوه برانیم. اما سپاه مخالفت کرد و همه گفتند: کسی از جای نمی جنبد تا به فرمان یزدان رستم_پیلتن به رزمگاه برسد. پس دلاوران ایران خروش شادی سردادند و شب را به صبح رساندند.
چون آفتاب سرزد کاموس با لشکری برگزیده و گرزی چون گاومیش به گردن گرفته و نیزه داران از پیش و سپاه از پشت به جلو تاختند.
✨چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد✨
✨پر از خنده رخ سوی انبوه کرد✨
✨که دارید ز ایرانیان جنگجوی✨
✨که با من بروی اندر آرد روی✨
✨چو بشنید گیو این سخن بر دمید✨
✨برآشفت و تیغ از میان بر کشید✨
کاموس چون گرگ خود را به گیو رسانیده و نیزه را آنچنان بر کمر او کوفت که دو پایش از رکاب بدر آمد و از زین فرود افتاد. ولی با شمشیر نیزه کاموس را شکست. طوس چون گیو را پیاده دید به میدان آمد. کاموس با تیغ بر گردن اسب طوس زد و اسب برزمین افتاد. دو یل دلاور پیاده و کاموس کشانی سوار بر اسب تا توانستند جنگیدند تا آنکه دشت در تاریکی فرو رفت و آنگاه همه پراکنده شدند و هریک به جایگاه خویش باز گشتند.
در تاریکی شب دیده بان بانک زد که:
گرد سپاه رستم را می بینم.
✨چو گودرز روی تهمتن بدید✨
✨شد از آب دیده رخش ناپدید✨
✨گرفتند مر یکدگر را کنار✨
✨ز هردو بر آمد خروشی بزار✨
سراپرده ای برای رستم برپا کردند و درفش او را بر آن افراشتتد.
rezayeman, [۳۱.۱۰.۱۷ ۱۵:۳۳]
#خلاصه #داستان
پادشاهی #کیخسرو
نبرد سپاه ایران و توران
#کاموس_کشانی ٥
✨چو گودرز روی تهمتن بدید✨
✨شد از آب دیده رخش ناپدید✨
✨گرفتند مر یکدگر را کنار✨
✨ز هردو بر آمد خروشی بزار✨
سراپرده ای برای رستم برپا کردند و درفش او را بر آن افراشتتد. با دمیدن آفتاب، سپهدار هومان پس از دیدن جوش و خروش در سپاه ایران و سراپرده دیبای فیروزه رنگی که درفش و نیزه پیلتن بر آن استوار بود، شتابان نزد پیران رفت. پیران به او گفت از بد روزگار اگر رستم به این کارزار آمده باشد؛
✨بدو گفت پیران که بد روزگار✨
✨اگر رستم آید بدین کارزار ✨
✨نه کاموس ماند نه خاقان چین✨
✨نه شنگل نه گردان توران زمین✨
پس شتابان نزد فرطوس، کاموس و منشور رفت و آنها را آگاه نمود. اما کاموس با سرزنش به او گفت: چرا فال بد میزنی، گیرم که خود کیخسرو به جنگ آمده باشد،
نهنگ از دیدن درفش من به خروش می آید، رستم که جای خود دارد.
✨دل پهلوان زان سخن شاد گشت✨
✨زاندیشه رستم آزاد گشت✨
پیران از آنجا نزد خاقان چین رفت و از او خواهش کرد که در قلب سپاه قرار گیرد و از آنطرف،
✨چورستم بدید آنک خاقان چه کرد✨
✨بیاراست در قلب جای نبرد✨
رستم به پهلوانان گفت در راه آمدن دو منزل یکی کردم و رخش خسته است. شما یاری کنید تا رخش امروز را استراحت کند. رستم بالای کوه رفت و دشت را پر از سپاه دشمن دید. در اندیشه فرو رفت و در بازگشت به پهلوانان گفت تا کنون لشکری به این بزرگی ندیده ام و تا نیمه روز لشکر ها در دشت دو فرسنگ در مقابل هم صف کشیدند.
از لشکر تورانیان پهلوانی که نام او اشکبوس بود جلو آمد و هم نبرد طلبید. رهام به نبرد او رفت ولی بعد از انداختن چند تیر از کمان، اشکبوس با گرز به او حمله کرد و رهام که از نبرد خسته شده بود به سوی کوه برگشت. رستم از کار رهام برآشفت و به طوس گفت: رهام اهل جام و باده است نه مرد میدان نبرد. تو در قلب سپاه بمان بگذار من پیاده کارزار کنم و پیاده به میدان رفت.
اشکبوس با خنده پرسید نامت چیست. رستم جواب داد:
✨مرا مادرم نام مرگ تو کرد✨
✨زمانه مرا پتک ترگ تو کرد✨
و اکنون ای سواره درس کارزار را پیاه بتو خواهم آموخت.
✨پیاده مرا زان فرستاد طوس✨
✨که تا اسپ بستانم از اشکبوس✨
✨پیاده به از چون تو پانصد سوار✨
✨بدین روز و این گردش کارزار✨
اشکبوس پرسید سلاح تو کجاست، تمام کار و سخنت به شوخی می ماند. رستم تیر و کمان را که بر بازو داشت نشان داد. پس تهمتن به زانو نشست و اسب اشکبوس را نشانه رفت. وقتی اسب به زمین افتاد، رستم به خنده گفت: ای کشانی ! اکنون بر زمین کنار جفت گرانمایه خودت بنشین، سرش را در کنار بگیر و زمانی استراحت کن !
اشکبوس کمان را به زه کرد و بر رستم دستان باران تیر گرفت ولی رستم تیر ها را رد کرد. رستم یک تیر خدنگ با چهار پر عقاب در کمان گذاشت.
✨چوبوسید پیکان سر انگشت اوی✨
✨گذر کرد بر مهره پشت اوی✨
رستم کمان بر دست همچنان که خرامان رفته بود خرامان پیاده به قلب سپاه بازگشت. خاقان سواری را فرستاد که برود و آن تیر را از تن اشکبوس بیرون کشیده نزد او آورد.
چون خاقان چین پرو پیکان تیر را دید، رو به پیران کرد و گفت: ای پیران! این مرد کیست که تیرکمانش چون نیزه است؟ پیران پاسخ داد در سپاه ایران من هیچ کس را به این قدرت نمی شناسم، میان ایشان گیو و طوس پهلوانان بزرگی هستند ولی نمیدانم این مرد کیست. بگذار بروم و بپرسم. چون شب گذشت هردو سپاه به جوش آمدند.
خاقان چین کاموس را بر میمنه استوار کرد. در میسره، پهلوانان هند جای گرفتند و خاقان چین در قلب لشکر قرار گرفت.
از سوی ایرانیان فریبرز بر میسره و گیو بر میمنه و سپهسالار طوس و نوذر در قلب قرار گرفتند. چون سپاهیان آماده شدند، کاموس کشانی، گرز گاو پیکر به دست، بر اسب نشست. به میدان تاخت و جلوی لشکر ایران دهنه اسب را عقب کشید و ایستاد. آواز داد، که آن جنگجوی پیاده کجاست؟ بیاید به میدان و این کمان را ببیند. که با دیدن آن عمرش به پیایان خواهد رسید.
چون فراوان لاف زد، هیچکس برای جنگ با او حرکت نکرد مگر یکی از یلان زابل بنام "الوا" که از شاگردان رستم بوده و هنرها از پهلوان آموخته بود. رستم به او گفت: هوشیار باش و در آب هنرهای خودت غرق مشو.
چون الوا بطرف کاموس رفت، کاموس همچون گرگی نیزه بر کف الوا زد و او را آسان بروی زمین انداخت و آنقدر با اسب بر او تاخت که خاک از خون او قرمز شد. ✨تهمتن ز الوای شد دردمند✨
✨ز فتراک بگشاد پیچان کمند✨
#خلاصه #داستان
پادشاهی #ککیخسرو
نبرد ایران و توران
#کاموس_کشانی
.
✨تهمتن ز الوای شد دردمند✨
✨ز فتراک بگشاد پیچان کمند✨
✨بیامد بغرّید چون پیل مست✨
✨کمندی به بازو و گرزی بدست✨
چون رستم و کاموس روبروی همدیگر قرار گرفتند، کاموس تیغ برنده خود را حواله فرق رستم کرد. سر شمشیر بر گردن رخش خورد و زره او را برید اما تن اسب آسیب ندید. رستم کمند را حلقه حلقه و چین چین کرده بسوی کاموس افکند. چون کمند پهن شد، کاموس در میانش بود. رستم به چالاکی رخش را از جای بر انگیخت، رخش مانند عقابی بسوی لشکر ایران بالا گشود.
کاموس برپای ایستاد تا کرد و بیهوش شد. تهمتن از رخش به زیر آمد، دست کاموس را به خم کمند بست و به او گفت اکنون شدی بیگزند. رستم سوار بر رخش و کاموس دست بسته پیاده به خیمه گاه ایرانیان آمدند.
✨چنین است رسم سرای فریب✨
✨گهی بر فراز و گهی بر نشیب✨
رستم کاموس را پیش پای سپهداران و سرداران بر خاک افکند و جنگاوران ایران که همه عزادار بودند، تن کاموس را به کیفر کشته شدن گودرزیان و دیگر ایرانیان با شمشیر چاک چاک کردند.
✨تنش را به شمشیر کردند چاک✨
✨به خون غرقه شد زیر او سنگ و خاک✨
✨بمردی نباید شد اندر گمان✨
✨که بر تو درازست دست زمان✨
✨به پایان شد این رزم کاموس گرد✨
✨همی شد که جان آورد جان ببرد✨
(پایان داستان #کاموس_کشانی)