شاهنامه فردوسی/نبرد رستم و سهراب
#خلاصه
#داستان
#نبرد_رستم_و_سهراب
✨کنون رزم سهراب و رستم شنو✨
✨دگرها شنیدستی این هم شنو✨
✨یکی داستان است بر آب چشم✨
✨دل نازک از رستم آید به خشم✨
✨اگر مرگ داد است بیداد چیست✨
✨زداد این همه بانک و فریاد چیست✨
✨از این راز جان تو آگاه نیست✨
✨بد بن پرده اندر تو را راه نیست✨
✨کنون رزم سهراب رانم نخست✨
✨از آن کین که با او پدر چون بجست✨
.
روزی رستم هوای شکار به سرش زد و با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد. دشتی دید پر از شکار. تعدای شکار گرفت. چون گرسنه شد گوری بریان کرد و بخورد و در گوشه ای بخفت و رخش را آزاد کرد که بچرد. گروهی از سربازان توران به دنبال ردپای رخش رفته و بعد از آنکه رخش سه نفر از آنان را کشت بالاخره او را با کمند گرفته در گله مادیان هار ها کرده تا از رخشی کره ای بیاورند. رستم وقتی بیدار شد به دنبال رخش پیاده به شهر سمنگان در آن نزدیکی، با زین و گرزش بردوش، روانه شد.
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
شاه سمنگان که از آمدن رستم خبر دار شد به استقبال او رفت و به رستم گفت که ای پهلوان مهمان من باش ، رخش رستم هرگز پنهان نمیماند، اورامی جوییم و نزد تو خواهیم آورد. شب که رستم خوابیده بود دختر زیبای شاه سمنگان، تهمینه به دیدن رستم میرود و رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری می خواهد. شاه سمنگان از پیوند رستم دلش شاد شد و آن دو با آئین و کیش خودشان
همسری بستند.
رستم مهره ای بر بازوی خود داشت که مشهور بود. آنرا باز کرد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندشان دختر بود مهره را بر گیسوی او بیاویز و اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازویش ببند. بعد از پیدا شدن رخش، رستم با تهمینه بدرود کرد و از آنجا بسوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه چند
روزی گذشت تهمینه کودک را سهراب نام نهاد. سهراب وقتی ده ساله شد کسی یارای نبرد او را نداشت. روزی تهمینه به سهراب گفت پدرش رستم است و اگر رستم این را بداند او را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری فرزند را ندارد. افراسیاب هم نباید این را بداند، زیرا دشمن رستم است و ترا تباه خواهد کرد. سپس مهره های رستم را به او داد. سهراب به مادرش گفت:اکنون که دانستم پدرم کیست سپاهی فراهم خواهم کرد و پهلوانان ایران را یک به یک برکنار می کنم، کاوس را از تخت بر میدارم و رستم را بر جای کاوس می نشانم، آنگاه از ایران به توران می تازم. تخت افراسیاب را می گیرم و تو را بانوی ایران شهر میکم.
چو رستم پدر باشد و من پسر
بگیتی نماند یکی تاجور
اینک باید اسبی شایسته پیدا کنم. چوپانان از نژاد رخش کره ای برای سهراب یافتند.
پادشاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ برایش فراهم کرد. افراسیلاب چون از داستان سهراب آگاه شد، هومان و برمان را با دوازده هزار مرد شمشیر زن همراه هدیه های زیاد و نامه روانه سمنگان کرد. به سپهدار لشکر گفت: کوشش کن تا آن پسر هرگز پدر خود را نشناسد. سهراب بر اسب نشست و بسوی ایران رفت. در راه هر آبادی که بود سوزانیده و خراب کرد تا به دژ سپید رسید. نگهبان دژ ، هجیر دلاور در نبرد تن به تن اسیر سهراب شد. چون خبر به دختر گژدهم، گردآفرید رسید موی خود را زیر خود پنهان کرد و به مبارزه سهراب رفت.
#خلاصه
#داستان
#نبرد_رستم_و_سهراب_٢
در نبرد تن به تن، سهراب دست برد و خود از سر گردآفرید برداشت و او را با کمند گرفت و فهمید که مرد میدان او دختری است. گردآفرید به سهراب گفت دژ و لشکر را بفرمان تو می دهم. سهراب چون آن سخنان و صورت زیبا را دید، زدیدار او مبتلا شد دلش.
گردآفرید سراسب را بسوی دژ برگرداند و همراه سهراب بسوی دژ رفت. گژدهم بدرگاه دژ آمد و در را گشود و گردآفرید به درون رفت و بر باروی دژ سهراب را دید که همانجا ایستاده. به او گفت: ترکان ز ایران نیابند جفت.
میدانم که تو از ترکان نیستی زیرا فرا بزرگی بر تو پیداست و پهلوانی بزرگ هستی اما چون
شهنشاه و رستم بجنبد زجای
شما با تهمتن ندارید پای
آن شب گژدهم نامه ای به کاوس نوشت و داستان سهراب را یک به یک یاد کرد و افزود که این دژ مدت زیادی مقاومت نخواهد کرد. فردای آن روز که سپاهیان توران آماده نبرد شدند سهراب کسی را بر باروی دژ ندید و چون در را باز کردند، متوجه شدند که شبانه گژدهم و خاندانش از دژ بیرون رفته اند. سهراب از هرکس نشان گردآفرید را پرسید. اما دریغ که او رفته بود. هومان دریافت که سهراب پریشان است. به او گفت اکنون وقت مکث نیست چه بزودی کاوس تمام پهلوانان را به این سو خواهد فرستاد و کار مشکل می شود. تو کاری را که با افراسیاب پیمان کردی به پایان برسان آنوقت تمام ماهرویان تورا سجده خواهند کرد. کاوس وقتی نامه گژدهم را خواند، گیو را به زابل دنبال رستم فرستاد و تاکید کرد که زود برگردند. رستم وقتی نامه کاوس را خواند باخنده گفت: از ترکان بعید است چنین پهلوانی داشته باشند. من از دخت شاه سمنگان یکی پسردارم و باشد او کودکی زر و گوهر فراوان برای مادر او فرستادم و حالش را پرسیدم. مادرش پیام داد که هنوز کودک است و چون او بزرگ شود چنین پهلوانی خواهد بود. چند روز بعد رستم به همراه لشکرش به دیدن کاوس رفت. وقتی کاوس رستم را دید به او گفت: توکی هستی که فرمان مرا سست میکنی. اگر شمشیر در دستم بود مانند ترنجی سرت را میزدم. رستم دست طوس را کنار زد و در مقابل کاوس قرار گرفته گفت:
تو همه کارهایت از یکدیگر بدترند، و شهریاری سزاوار تونیست. چنین تاج سنگینی که بر سر دون مغزی قرار گرفته بر دم اژدها شایسته تر است تا سرتو. من بنده تو نیستم، من یکی بنده آفریننده ام. از این پس مرا در ایران نخواهید دید.
با خشم از ایوان بیرون شد بر رخش نشست و از پیش ایشان برفت. پهلوانان همه غمگین شدند و نزد گودرز رفته گفتند شکستن دل رستم سزاوار نیست. بیا و شاه دیوانه را براه راست بیاور.
کاوس چون سخنان گودرز را شنید، از گفته خود پشیمان شد و گفت ای پهلوان لب پیر با پند نیکوتر است. اکنون پیش رستم برو و تندی مرا از دل او بیرون کن و اورا نزد من بیاور. گودرز همراه سران سپاه از پس رستم رفتند و رفتند تا به او رسیدند و قصه ها گفتند. گودرز گفت: تو می دانی که کاوس را مغز نیست، به تندی سخن میگوید، فریاد میزند، آنگه پشیمان میشود و حال اگر جهان پهلوان از کاوس آزرده است ایرانیان گناهی ندارند. چون این سخنان در رستم اثری نکرد گودرز راه دیگری زد و گفت: گروهی گمان میکنند که جهان پهلوان از آن ترک ترسیده. بالاخره گودرز رستم را واداشت که به ایوان کاوس باز گردد. چون رستم و گودرز به ایوان کاوس رسیدند، کاوس بلند شد و از رستم پوزش خواست و گفت خوب میدانم که پشت لشکر ایران تو هستی ، همیشه بیاد تو هستم، شاهی من داده تو است. رستم گفت: تو کی هستی و ما همه کهتریم.
آن شب جشنی آراستند و فردای آنروز سپاهیان منزل به منزل به سوی مرز توران حرکت کردند. چون به نزدیک سپاه توران رسیدند سراپرده کاوس را آراستند و اطراف آن آنقدر خیمه زدند که در کوه و دشت جایی باقی نبود. چون شب شد تهمتن نزد کاوس رفت و اجازه خواست که با لباس مبدل بدون کلاه و کمر به لشکر توران برود و بیند که این نو جهاندار کیست. آنشب رستم سهراب را دید که در کار ژنده رزم نشسته. ژنده رزم بیرون آمد و رستم را دید ولی رستم با یک ضربه مشت او را هلاک کرد. ژنده رزم فرزند شاه سمنگان بود. تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود که رستم را به سهراب نشان دهد.
#خلاصه #داستان
#نبرد_رستم_و_سهراب_٣
...آری تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود که رستم را به سهراب نشان دهد. روز بعد سهراب هجیر را با خود بالای بلندی برد و از او در مورد درفشی پهلوانان سپاه ایران یک به یک سوال کرد. وقتی به درفشی اژدها پیکر رستم که بر نوک آن شیری زرین نصب شده بود رسید، هجیر گفت: شنیده ام از چین به تازگی پهلوانی نزد کاوس آمده و نام او را نمیدانم. سهراب در دل غمگین شد زیرا نام رستم را نشنید اما نشانی های صاحب درفش اژدها پیکر را از مادرش شنیده بود ولی میخواست سخن شیرین را از دهان هجیر بشنود. هجیر که میدانست آن درفش رستم است به سهراب دروغ میگفت بخیال خودش نکند سهراب به ناگاه بر رستم بتازد و اگر رستم کشته شود ایران یاوری نخواهد داشت.
سهراب از بلندی پایین آمد، ناامید از یافتن رستم عاقبت کمر به جنگ بست و بر اسب نشست و تا قلب سپاه کاوس تاخت چون به چادر کاوس رسید، هفتاد میخ از چادر برکند و نیمی از سراپرده او را درهم فروریخت. رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت.
سهراب کف بر کف زد و به رستم گفت: ما دو پهلوانیم بیا تا جدا از میدان جنگ باهم نبرد کنیم. اکنون ای پهلوان تو پیر شده ای و عمر زیاد بر تو ستم کرده، میدان جنگ دیگر جای تو نیست. تاب یک مشت من را هم نداری. رستم چون سخنان سهراب را شنید، بدو گفت نرم ! ای جوانمرد! نرم، آرام باش
✨به پیری بسی دیدم آوردگاه✨ ✨بسی بر زمین پست کردم سپاه✨
لحظه ای صبر کن تا مرا در جنگ ببینی. نمی دانم تو به ترکان نمی مانی در ایران نیز چون تو ندیده ام. این سخنان رستم دل سهراب را لرزاند و گفت: ای پهلوان سخنی می پرسم راست بگو نژاد تو از کیست. بگو و مرا شاد کن.
✨من ایدون گمانم که تو رستمی✨
✨ گر از تخمه ناور نیرمی✨
✨چنین داد پاسخ که رستم نیم✨
✨هم از تخمه سام نیرم نیم✨
✨که او پهلوانست و من کهترم✨ ✨نه با تخت و گاهم نه با افسرم✨
✨از امید سهراب شد ناامید✨
✨برو تیره شد روز سپید✨
هر دو پهلوان نیزه کوتاهی به جنگ آورده برهم تاختند. نیزه ها شکسته شد. دست به شمشیر بردند آنقدر بر سپرها کوفتند که تیغ ریز ریز شد. زره هایشان از هم گست، اسب ها از کار ماندند. خسته و با تن پر عرق از هم دور شدند. دو پهلوان کمی استراحت کردند تا اسبانشان آسوده شدند. بهم تیر باران نمودند اما هیچکس زیان ندید. کمر یکدیگر را در سواری گرفتد ولی رستم که کوه را از زمین میکند نتوانست سهراب را تکان بدهد. سهراب دست بر گرز برد و بر شانه رستم کوبید. درد در دل تهمتن پیچید اما به روی خود نیاورد. رستم هی بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سهراب نیز خود را به سپاه ایران زد. سهراب گروهی از سپاه ایران را بکشت. اما رستم اندیشید که کاوس بی دفاع است و برگشت.
چون بهم رسیدند رستم فریاد زد مگر با هم نمی جنگیدیم چرا مثل گرک بر ایشان حمله بردی. سهراب گفت: سپاه توران هم بی گناهند، تو اول بسوی ایشان رفتی. اینک باز گردیم و فردا سر به کشتی خواهیم نهاد. آن شب گیو به رستم گفت چگونه سهراب در حمله به لشکر ایران تمام پهلوانان را زخمی کرد و اما همچنان که فرمان داده بودی سپاه جنگ آغاز نکرد و هیچ سواری حمله نبرد. رستم از سخنان گیو غمگین شد و با او نزد کاوس رفت. آنشب رستم بعد از دیدار کاوس رو به لشکرگاه خود حرکت کرد. زواره نزد رستم آمد و چون بر سفره نشست، گفت ای برادر فردا هوشیار باش اگر من کشته شدم زاری نکنید و یک تن از شما به میدان نرود هیچکس با تورانیان نجنگد، یکایک سوی زابلستان نزد دستان بروید تا به زال بگوئید، این فرمان ایزد پاک بوده همانطوریکه جمشید و طهمورث هم سرانجام رفتند.
اما آن شب هومان بزمی برای سهراب آراست. سهراب می گفت آن شیر مرد که امروز با من نبرد کرد بالائی چون من دارد. سرو گردن و بازوانش مثل من است. مانند آنکه ما را از روی هم ساخته اند. عجیب است که هر وقت او را می بینم دلم فرو می ریزد و مهر او در دل من افزون میشود. از او خجالت میکشم تمام نشانی هاییکه مادرم داده با او یکی است، گمان می برم که او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم؟ هومان گفت: ای پهلوان چند بار با رستم در میدان جنگ روبرو شده ام این پهلوان او نیست. اسب او شبیه رخش است و لکن رخش کجا و این کجا.
فردا، بار دیگر سهراب از رستم سوال کرد چرا نامت را از من پنهان میکنی؟ رستم گفت دیروز از این حرفها زدیم و دیگر اینکه به هنگام نبرد سوال و جواب نمیکنند. هردو پهلوان از اسب فرود آمدند، دهانه اسب را بر سنگ بستند و هردو بادلی غمگین چون شیران به کشتی برآویختند. آنقدر کوشیدند که از
تنشان عرق و خون بیرون میزد که: یکباره سهراب چون پیل مست، ✨یکی نعره برزد پر از خشم و کین✨
✨بزد رستم شیر را بر زمین✨
#خلاصه #داستان #نبرد_رستم_و_سهراب_٤
✨یکی نعره بر زد پر از خشم و کین✨
✨بزد رستم شیر را بر زمین✨
چون رستم زمین خورد سهراب بر سینه اش نشست خنجر از کمر کشید تا سر رستم از بدن دور کند. رستم فریاد زد، ای پهلوان آئین ما در کشتی جز این است. سهراب گفت: چگونه؟ رستم گفت: آنکسی که بار اول پیروز میشود سرزمین خورده را نمی برد دوباره کشتی می گیرند. سهراب جوانمرد چون این شنید از روی سینه رستم بلند شد و به دشت رفت. ساعتی بعد که هامون سهراب را دید افسوس خورد و گفت شیری را که در دام آورده بودی رها کردی. رستم آن شب به درگاه یزدان نیایش کرد و در افسانه ها هست که نیروی جوانیش را از او گرفت. روز بعد رستم کمر سهراب را گرفت و او را به زمین زد تیغ از کمر کشید و پهلوی سهراب را با آن درید. سهراب آهی کشید و به رستم گفت:
جهان کلید مرگ مرا به دست تو داد، تو بی گاهی و این جهان پیر است که مرا بر کشید و خیلی زود کشت.
همسالان من هنوز در کوی ها بازی می کنند و من این چنین در خاک خفته ام. مادرم نشانی از پدر به من داد و من جان خود را در راه پیدا کردن پدر فدا کردم. همه جای جهان جستمش تا رویش را ببینم و اکنون در همان آرزو جان می دهم، دریغا که رنجم به پایان رسید و روی پدرم را ندیدم.
اکنون توای مرد، اگر در آب چون ماهی شوی، و یا چون شب اندر سیاهی شوی، اگر چون ستاره بر سپهر بلند برآیی و از روی زمین مهر خود را ببری، پدرم کین مرا از تو خواهد خواست و از این همه مردم که در سپاه ایران هستند یکی به رستم خواهد گفت:
✨که سهراب کشتست و افکنده خوار✨
✨ترا خواست کردن همین خواستار✨
✨چو بشنید رستم سرش خیره گشت✨
✨جهان پیش چشم اندرش تیره گشت✨
زمانی گذشت تا رستم به هوش آمد و با ناله و خروش پرسید:
✨که اکنون چه داری ز رستم نشان✨
✨ که گم باد نامش ز گردن کشان✨
✨که رستم منم گم بماناد نام✨
✨نشیند بر ما تمام زال سام✨
رستم چون این سخنان را گفت، نعره ای زد، موبکند و خروش کرد. سهراب چون رستم را به آن حال دید بیهوش شد. چون بهوش آمد به او گفت: همه گونه ترا راهنمائی کردم چگونه یک ذره مهر در دل تونجنید، اکنون بند از جوشنم بگشای. بر تن برهنه ام نظر کن به بازویم مهره خود را بنگر. سهراب به رستم گفت: عمر من به پایان رسید، تو محبت کن و نگذار که ایرانیان به جنگ توران بروند زیرا ایشان از برای من به این جنگ اقدام کردند.
اندیشه کرده بودم اگر پدر را زنده ببینم تمام شاهان را از میان بردارم و ترا بر جای ایشان بنشانم. نمی دانستم بدست تو کشته خواهم شد. رستم رخش را پیش آورد و به سوی سپاه ایران حرکت کرد. رستم به هومان پیام داد که جنگی در بین نیست. رستم به گودرز گفت اکنون نزد کاوس برو و به او بگو که چه بر سر من آمده. اگر هیچ از خدمات من به یاد می آوری از آن نوشدارو که در گنج داری، برای فرزند من بفرست.
کاوس به گودرز پاسخ داد: اگر نوشدارو به سهراب رسانم و آن پهلوان زنده بماند مرا از میان خواهند برد. فراموش کردی که دشنامم داد. هیچکس دشمن خویش نپرورده است که من بپرورم. چون گودرز جواب کاوس را برای رستم آورد، رستم خوابگاهی پر نقش و نگر برای سهراب آراست و خود نزد کاوس رفت. نیمی از راه رفته بود که فرستاده ای از سوی گودرز به او رسید و گفت؛
✨که سهراب شد زین جهان فراخ✨
✨همی از تو تابوت خواهد نه کاخ✨
رستم از اسب پیاده شد، کلاه برداشت خاک بر سر ریخت و بزرگان همه همچنان کردند. به کاوسی خبر دادند که سهراب درگذشت. او با سپاه نزد رستم رفت و به رستم گفت: از این سو تا آن سوی جهان همه مردنی هستند. یکی زودتر، یکی دیرتر.
تورانیان به سرزمین خود بازگشتند. کاوس سپاه خود را به ایران آورد و رستم در همان دشت بماند. زواره سپیده دم با سپاه رسید. رستم همراه ایشان بسوی زابل حرکت کرده، تابوت سهراب را در پیش داشتند. به دستان خبر دادند، همه سیستان به پیشباز آمدند. دلیران بزرگ زیر تابوت را گرفتند و چون زال آن را دید، نوحه خواند
✨همی گفت و مژگان پر از آب کرد✨
✨زبان پر ز گفتار سهراب کرد✨
هومان خبر مرگ سهراب را به افراسیلاب داد. خبر به شاه سمنگان دادند. جامه برتن درید. به مادر خبر شد که سهراب گرد زتیغ پدر خسته گشت و بمرد
او روز و شب میگریست و پس از مرگ سهراب سالی بزیست، سرانجام هم در غم
او بمرد و روانش در جهان مینویی به سهراب پیوست.
✨چنین گفت بهرام نیکو سخن✨
✨که با مردگان آشنانی مکن✨
✨بتو داد یک روز نوبت پدر✨
✨سزد گر ترا نوبت آید بسر✨
"پایان"