شاهنامه فردوسی/پادشاهی کاووس/هفت خان رستم
#خلاصه
#داستان
#کی کاوس
در آغازِ پادشاهی کاوس، دیوی بهشکلِ رامشگری به دربارِ او درآمد و در وصفِ مازندران نغمه ساز کرد. کاوس هوای مازندران کرد و پندِ بزرگان و همینطور زال در رها کردنِ این کار را نشنیده گرفت و گفت که او از همهی شاهان پیشین بزرگتر و پرقدرتتر است و باید مازندران را فتح کند، و روانهی آنجا شد. مازندران را غارت کرد و کسانِ بسیاری را کشت. شاهِ مازندران از دیوِ سپید کمک خواست. دیوِ سپید چشمِ کاوس و بیشترِ لشکرش را نابینا و آنها را دربند کرد. کاوس کسی را مخفیانه پی زال فرستاد برای یاری گرفتن. زال رستم را برای این کار فراخواند تا روانهی مازندران شود. قصهی رفتنِ رستم به مازندران و اتفاقاتی که در هفت منزلِ این راه برای او پیش میآید، به هفت خانِ رستم معروف است. از هفت خان تعبیرهای زیادی شده و حتی گاهی آن را با مراحلِ سلوکِ عرفانی مقایسه کردهاند. اما بیش از هر چیز، هفت خان و نمونههای مشابهِ آن، یک آیینِ "گذر" به حساب میآیند؛ یک مسیرِ بلوغ و پهلوانسازیاند که در همهجا وجود دارند و در آنها پهلوانِ غالباً جوانِ قصه با سختیهای گوناگونی مواجه میشود و با غلبه به آنها به پختگی میرسد و در پایان بهشکل پهلوانی پرتجربه سربرمیآورد. این مسیرهای دشوار اغلبِ اوقات منطقستیزند و با ناشناختهها ارتباط دارند؛ بیابان و دریاهای خطرناک و جنگل و همینطور موجوداتِ خطرناک چون دیو و اغواگرانی چون پری؛ اما قهرمانِ قصه برای اثباتِ شایستگی خود باید از آنها بگذرد و گاهی حتی بهاختیار مسیرِ دشوارتر را نیز انتخاب کند، و البته که کمکِ او نیز گاهی از دنیاهای ناشناختهی دیگر میآید.
این آیینِ گذر (کندن از وضعیتِ کنونی، رفتن یا تشرف و پشتِ سر گذاشتن سختیها، و بازگشت بهشکل کسی تازه) قالبی جاافتاده شده و بسیاری قصهها، نمایشنامهها و فیلمها از آن دستمایه گرفتهاند.
-هفت خانِ رستم که ماجراهای هفت منزلِ سرِ راه رستم است برای رسیدن به کاوس و ایرانیانِ دربند در مازندران و آزاد کردنِ آنهاست.
#خلاصه
#داستان
#کی_کاوس
#هفت_خان_رستم
شنیدیم که در آغازِ پادشاهی کاوس، دیوی با سازوآوازی در وصفِ مازندران هوای فتحِ مازندران را در سرِ کاوس میاندازد. پندِ اطرافیان و زال سودی ندارد و کاوس به مازندران لشکر میکشد و به غارت میپردازد. شاهِ مازندران دیوِ سپید را به کمک میخواند. او بیشترِ لشکرِ کاوس را میکُشد و بقیه و خودِ او را اسیر و کور میکند. کاوس پنهانی پیکی سوی زال میفرستد و زال هم رستم را به کمک میفرستد. داستانِ رستم در هفت منزلِ راه تا مازندران "هفت خانِ رستم" است. در خانِ اول رستم در خواب است که شیری حمله میکند و رَخش او را پارهپاره میکند. در خانِ دوم گرما و تشنگی رستم را از پا درمیآورد تا میشی او را به چشمه راهنما میشود. خانِ سوم جنگِ رستم و اژدهاست و کشتنِ اژدها، البته بهکمکِ رخش. در چهارمینخان زنی جادوگر سفرهای برای رستم گسترده و با او همپیاله میشود اما با بردنِ نام خدا توسطِ رستم، چهرهی واقعیاش آشکار میشود و رستم او را میکشد. خانِ پنجمِ رستم در سرزمین تاریکیست. در کشتزاری میخوابد و رخش از کِشته میخورد. صاحبِ کشتزار با رستم تندی میکند و رستم گوشهای او را میکَند و او به سراغِ پهلوان منطقه، اولاد، میرود. اولاد با رستم میجنگد اما حریفش نیست و اسیر میشود. رستم با دادنِ وعدهی پادشاهی مازندران به اولاد، از او نشانی جای اسارتِ کاوس و لشکر و نیز جای دیوِ سپید را میخواهد و او نشان میدهد. در خانِ ششم رستم ارزنگِ دیو را میکشد و پیشِ کاوس میرسد. کاوس هم نشانِ جایگاه دیوِ سپید را میدهد که در غاریست. و هفتمینخان، خانِ هفتم، رسیدنِ رستم به دیوِ سپید است و کُشتنِ او و بیرون کشیدنِ جگرش برای درمانِ کوری چشمِ کاوس، و برگشتن و چکاندنِ خون در چشمِ کاوس و درمانِ او.
بهاینترتیب "هفت خانِ رستم"، قصهای در قصهی جنگِ مازندران، به پایان میرسد و از امشب به ادامهی قصهی جنگِ مازندران برخواهیم گشت. حسین برایمان خواهد گفت که چطور کاوس پیکی سوی شاهِ مازندران میفرستد که او تسلیم شود...
#خلاصه
#داستان
#کی_کاوس
اتفاقات#پس_از_هفت_خان_رستم
رستم هفت خان را پشتِ سر نهاد و دیوِ سپید را کُشت و کاوس و لشکرِ ایران را بینا و آزاد کرد. کاوس نامهای به شاهِ مازندران نوشت که تاجوتخت را رها کن یا که به ما باجوخراج بده. اطرافیانِ شاهِ مازندران که به استقبالِ فرهاد، پیکِ کاوس، رفته بودند دستِ او را سخت فشار دادند، اما او به روی خود نیاورد و پیغام را به شاهِ مازندران داد. او در جواب گفت که لشکر و قدرتِ من از کاوس بیشتر است و فرمانبردارِ او نخواهم شد. فرهاد بازگشت و گزارش داد. رستم عصبانی شد و گفت که خودش باید برود. نامهای تندوتیزتر نوشتند و او راه افتاد. در نزدیکی سپاهِ شاهِ مازندران برای نشان دادنِ قدرت، درختی کَند و به زمین انداخت. و وقتِ دست دادن، بلایی که سرِ پیکِ پیشین، فرهاد، آورده بودند را سرِ یکی از خودشان درآورد؛ چنان سخت دستِ یکیشان را فشار داد که او از اسب پایین افتاد. پیشِ شاهِ مازندران رفت و ماجرا را گزارش کرد و شاهِ مازندران کلاهور را به استقبال و درواقع ضربِ شست نشان دادن به رستم فرستاد. رستم دستِ کلاهور را هم سخت فشار داد؛ ناخنهای کلاهور ریخت و دستش شکست! پیشِ شاهِ مازندران رفت و گفت که باید با کاوس آشتی کنیم. رستم پیشِ شاهِ مازندران رسید و او گفت: تو رستمی؟ اما رستم نامِ خود را پنهان کرد و گفت: رستم بسیار بزرگ و دلیر است و کارِ او پهلوانیست و من فقط پیکام. باز پیغامِ تسلیم شدن به شاهِ مازندران داد و او باز پاسخِ رد داد و رستم را تهدید به کشته شدن کرد. رستم هم هدیههای او را نپذیرفت و پیشِ کاوس برگشت و گفت باید آمادهی جنگ شویم.