#خلاصه #داستان
پادشاهی #کیخسرو
نبرد ایران و توران
#خاقان.چین ١
✨چنین است رسم سرای فریب✨
✨گهی بر فراز و گهی بر نشیب✨
رستم کاموس را پیش پای سپهداران و سرداران بر خاک افکند و جنگاوران ایران که همه عزادار بودند، تن کاموس را به کیفر کشته شدن گودرزیان و دیگر ایرانیان با شمشیر چاک چاک کردند.
وقتی خبر به خاقان رسید، هومان و پیران خسته و فرسوده روانه بارگاه خاقان شدند و پس از درود از او خواستند به جاسوسان فرمان دهد که این شیر مرد کیست؟ در همین حال پهلوانی بنام "چنگش" جلو آمد و به خاقان گفت:
اگر آن پهلوان نره شیر هم باشد بیجانش میکنم و به تنهائی به میدانش میروم.
چون چنگش نزدیک سپاه ایران رسید غرید که آن کمند افکن، گرد کاموس گیر که گاهی کمد افکند گاه تیر، کجاست؟
بیاید که اینجا مکان جنگ من است.
رستم بر رخش نشست و لحظه ای بعد جلو چنگش عنان کشید. چنگش پرسید نام تو چیست؟ و لحظه ای بعد کمان به زه کرد و تیر ها را رها کرد. رستم سپر به سر گرفت و تیر پران پران به رستم خورد و زره او پاره شد. چون چشم چنگش به بازوی رستم افتاد با خود گفت اکنون بگریز که هنگام گریز است و سر اسب را بسوی لشکر خاقان کرد و به سوی آن گریخت. تهمتن هی به رخش زد و به دنبال او تاخت. نزدیک لشکر خاقان تهمتن خم شد، با دست دم اسب چنگش را گرفت و هر دو لشکر با شگفتی دیدند رستم اسب را بسوی خود کشید و چنگش از اسب بر زمین افتاد. رستم از رخش به زیر آمد، چنگش عذر خواست.
✨همانگاه کردش سر از تن جدا✨
✨همه کام و اندیشه شد بی نوا✨
خاقان چین رو به هومان کرد و گفت: این پهلوان کیست که زمین و زمان را بر ما تنگ کرده؟ هومان به خیمه خودش رفت و لباس عوض کرد، کلاهی دیگر بر سر نهاد و بر اسبی دیگر سوار شد خلاصه تمام لباس و اسلحه خود را عوض کرد تا شناخته نشود، بعد سوار بر اسب، خود را برابر رستم رسانید و خدمت کرد و گفت: به خدا سوگند که بیزارم از تاج و گاه، که چون تو ندیدم یکی رزم خواه.
چون جنگ ترا دیدم دلم به تو مایل شد، آن بود که از خاقان چین گذشتم و نزد تو آمدم. اکنون نام خود را بمن بگو. رستم گفت:
✨چرا تو نگویی مرا نام خویش✨
✨بر و کشور و بوم و آرام خویش✨
من هم پهلوانی از پهلوانان ایران هستم که از ترک و چین و دشمنان ایران کینه دارم و خاندان افراسیاب را تا از میان بر ندارم آرام نمیگیرم. نگاه کن که خون سیاوش را چه کسی ریخت و چنین آتش کینه ای را برافروخت. فرزندان گودرز را چرا هلاک کردید؟
اکنون اگر صلح میخواهید آن بزرگان گناهکار را که به نابودی سیاوش کمک کردند بسوی ما باز فرستید. آنگاه به کیخسرو خواهم گفت که افراسیاب از آنچه انجام شده تاسف دارد و درد و کین را از دل و مغزش بشویم.
تمام این شر را گرسیوز آغاز کرد. آن بدزاد گروی زره، بزرگان از تخم ویسه چو هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن را اینجا بیاورید.
✨اگر این که گفتم بجای آورید✨
✨سر کینه جستن بپای آورید✨
✨وگر جز بدین گونه گویی سخن✨
✨کنم تازه پیکار و کین کهن✨
هومان چون سخنان پر مغز رستم را شنید از ترسی تنش به لرزه افتاد و دوباره از رستم نامش را پرسید. رستم به او گفت:
از من اسمم را نپرس، هرچه از من شنیدی به آنها بگو. من دلم برای پیران میسوزد چون او از خون سیاوش جگر خسته است. او را سوی من بفرست تا ببینیم بر چه گردد زمان.
هومان با رنگ و روی پریده به سپاه خود بازگشت و یکسر به سراپرده پیران رفته گفت:
✨که این شیردل رستم زابلیست✨
✨بر این لشکر اکنون بباید گریست✨
✨که هرگز نتابند با او بجنگ✨
✨بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ✨
او در این سپاه هر کسی را بنام می شناسد و اول از خود من شروع کرد. در این سپاه بجز برتو بر دیگری مهر نداشت و از این لشکر فقط ترا می خواهد ملاقات
کرد. سپس هومان و پیران پیش خاقان چین رفتند و داستان هومان را سراپا تعریف کردند.
#خلاصه #داستان
پادشاهى #کیخسرو
#خاقان.چین ٢
بعد از صحبت زیاد خاقان گفت: ای پیران چون نزد او رفتی سخن به نرمی بگوی اگر آشتی می کند، هرچه خواست بده.
پیران با دلی پر از درد و ترس روانه سپاه ایران شد. چون در برابر رستم قرار گرفت از اسب فرود آمد و زمین بوسید. رستم گفت: ای پهلوان درود برتو باد و هم از کیخسرو شاه سرافراز ایران زمین و هم از مادرش فرنگیس دختر افراسیاب که همیشه نیکویی های تو را به خواب می بینند. پیران بعد از درود و شکر خدا که موفق به دیدار رستم شده، سخن از داستان پناه دادن فرنگیس و بزرگ کردن کیخسرو و رهانیدن او گفت. و ادامه داد، اکنون نه کیخسرو که جانش را نجات دادم و نه افراسیاب که راه راست را به او نشان دادم، هیچکدام اندیشه مرا ندارند. نه می توانم از افراسیاب بگریزم و نه جای دیگری برای من آرامش هست.
رستم گفت: اکنون برای آشتی دو راه هست، نگاه کن تا کدام در خور شماست. اول هر کسی را که در کشتن سیاوش دستی داشته، بسته و نزد کیخسرو بفرستید. دیگر آنکه بامن نزد کیخسرو بیایی و آنوقت خواهی دید تو را آنقدر گرامی خواهد داشت که یادی از توران زمین نکنی و اگر این چنین نشود جنگ میان ما آغاز خواهد شد.
پیران گفت: اجازه بده تا بازگردم و امر تو را به سرداران سپاه بگویم و پیکی نزد افراسیاب بفرستم تا بتوانم از خوابی که فرو رفته بیدارش کنم. رستم اجازه داد، پیران بر اسب نشست و بسوی لشکر خود تاخت کرد.
او با تنی لرزان به سپهسالاران گفت:
✨بدانید کاین شیر دل رستمست✨
✨جهانگیر و از تخمه نیرمست✨
✨ز ترکان گنهکار خواهد همی✨
✨دل از بیگناهان بکاهد همی✨
✨نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه✨
✨نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه✨
دل رستم آگنده از کین هومان است و اکنون پیش خاقان چین میروم تا با او اتمام حجت کنم.
چون به سراپرده خاقان رسید همهمه و صداهای فراوانی شنید و چون قدم به چادر گذاشت از خویشان کاموس گروهی نزد خاقان آمده و شکایت میکردند افراسیاب ما را به این جنگ کین خواهی که خودش برپا کرده فرستاده و بهتر است هم اکنون سپاه کشتی را به چین حرکت دهیم و گروهی از مردم چین و بربر را همراه با بزرگانشان به کین خواهی کاموس به میدان بیاوریم.
اگر افراسیاب کین خواهی می کند باید خود با تمام توان به میدان بیابد.
خاقان چون این سخنان را شنید وجودش را غمی سنگین گرفت. اما سرداران و شنگل شاه هند، خاقان را دلداری دادند که در جنگ پیروزی از آن او خواهد بود.
✨چنین گفت شنگل که ای سر فراز✨
✨چه باید کشیدن سخنها دراز✨
✨بیک مرد سگزی که آمد بجنگ✨
✨چرا شد چنین بر شما کار تنگ✨
✨شما یکسره چشم بر من نهید✨
✨چومن برخروشم دمید و دهید✨
✨همه نامداران و خاقان چین✨
✨گرفتند بر شاه هند آفرین✨
از این سو در لشکر ایران رستم یلان را به چادر خود دعوت کرد و آنچه میان او و پیران رفته بود برایشان تعریف کرد و ادامه داد نمی خواهم پیران،
✨که اورا جز از راستی پیشه نیست✨
✨ز بد در دلش هیج اندیشه نیست✨
بدست من کشته شود.
چون سخن رستم به پایان رسید، گودرز پیر، سپهسالار سالخورده ایران از جای بلند شد و گفت: ای پهلوان بی گمان آشتی بهتر از جنگ است ولی مطلبی را باید بازگو کنم.
در جنگ اول پیران فرستاده ای نزد ما فرستاد که از جنگ بیزار است و پیام آورد که پیران و یارانش به لشکر شما خواهند پیوست. با این بازی لشکر ما را آرام کرد و پیکی نزد افراسیاب فرستاد که لشکری بفرستد و آنچنان حمله را آغاز کرد که گمان می کردی هرگز با ما سخنی جز جنگ نگفته است.
ای جهان پهلوان بگمان من تمام سخنان پیران رنگ و فریب است. ✨چو بشنید رستم بگودرز گفت✨
✨که گفتار تو با خرد باد جفت✨
✨چنین است پیران و این راز نیست✨
✨که او نیز باما هم آواز نیست✨
سخنان فراوانی ردوبدل شد و رستم گفت حال تا نیمه شب رامش کنیم و نیمه دیگر بکار لشکر باشیم تا فردا من گرز سام را که در مازندران با آن جنگیدم بر دوش گرفته به میدان بروم.
چون آفتاب دمید رستم لباس رزم پوشید، سپاه را آرایش داد و اردوی خاقان را نظاره کرد. دید پیران جلوی سپاه آشکار شد و بتندی نزد شنگل پهلوان نامی هندوستان رفت.
(داستان این هفته از اینجا)
بعد از دیدار رستم و پیران؛
در لشکر ایران رستم یلان را به چادر خود دعوت کرد و آنچه میان او و پیران رفته بود برایشان تعریف کرد و ادامه داد نمی خواهم پیران،
✨که اورا جز از راستی پیشه نیست✨
✨ز بد در دلش هیج اندیشه نیست✨
بدست من کشته شود.
چون سخن رستم به پایان رسید، گودرز پیر، سپهسالار سالخورده ایران از جای بلند شد و گفت: ای پهلوان بی گمان آشتی بهتر از جنگ است ولی مطلبی را باید بازگو کنم.
در جنگ اول پیران فرستاده ای نزد ما فرستاد که از جنگ بیزار است و پیام آورد که پیران و یارانش به لشکر شما خواهند پیوست. با این بازی لشکر ما را آرام کرد و پیکی نزد افراسیاب فرستاد که لشکری بفرستد و آنچنان حمله را آغاز کرد که گمان می کردی هرگز با ما سخنی جز جنگ نگفته است.
ای جهان پهلوان بگمان من تمام سخنان پیران رنگ و فریب است.
✨چو بشنید رستم بگودرز گفت✨
✨که گفتار تو با خرد باد جفت✨
✨چنین است پیران و این راز نیست✨
✨که او نیز باما هم آواز نیست✨
سخنان فراوانی ردوبدل شد و رستم گفت حال تا نیمه شب رامش کنیم و نیمه دیگر بکار لشکر باشیم تا فردا من گرز سام را که در مازندران با آن جنگیدم بر دوش گرفته به میدان بروم.
چون آفتاب دمید رستم لباس رزم پوشید، سپاه را آرایش داد و اردوی خاقان را نظاره کرد. دید پیران جلوی سپاه آشکار شد و بتندی نزد شنگل پهلوان نامی هندوستان رفت.
شنگل فرمان داد سپاه به سه دسته شود و هر قسمت با ژنده پیل های جنگی صف کشیدند و بیش از دو میل راه را سپاه شنگل فرا گرفت. پیل (فیل) سپید "خاقان چین" را با دیبای چینی آراستند و تختی از طلا بر پشت آن نهادند.
شنگل میان دو صف با تیغ هندی بر کف پیش میرفت. پیران پس از تماشای آرایش شنگل با شادی به هومان گفت: ای برادر امروز جنگ به کام دل ما خواهد بود. تو امروز میان سپاه آشکار مشو و پشت خاقان چین بایست چون اگر رستم ترا ببیند کارت تمام است.
در آن هنگامه پیران بطرف رستم رفت و به او گفت پیامت را به سرداران توران و چین دادم اما آنها پاسخ دادند اگر مال و گنج بخواهد می دهیم اما گناهکاران را نخواهیم داد، چه آنها همه خویشان افراسیاب هستند. آنها مرا نکوهش کردند و شاه هند به نبرد تو خواهد آمد.
رستم چون سخنان پیران را شنید برآشفت و به پیران گفت: ای شوربخت تو با این همه دروغ که بمن گفتی در روز رستاخیز کجا خواهی بود؟
شاه جهان آشکار و نهان ترا بمن گفته. گودرز هم نیرنگ تو را با من در میان گذاشته ولی امروز دروغگوئی تو بر من ثابت شد. پیران چون خشم رستم را دید گفت:
✨مراجان و دل زیر فرمان توست✨
✨همیشه روانم گروگان توست✨
اجازه بده یک امشب با خود خلوت کرده تصمیم بگیرم. پیران این بگفت و با روانی کینه خواه و زبانی پر دروغ نزد سپاه خود بازگشت. چون صفا سپاه منظم شد، شنگل غرش کنان به میدان تاخت و لاف گزاف زد. رستم با یک رکاب اسب را برابر شنگل رسانید و دست به نیزه برد و به پهلوی شنگل کوفت. شنگل از اسب فروافتاد و رستم شمشیر کشید، ولی سپاهیان شنگل با تیر و نیزه به رستم حمله کردند تا شنگل بتواند فرار کند. شنگل خود را به خاقان رسانید و گفت این یک ژنده پیل است که بر کوه سوار شده و تنها چاره ما جنگ گروهی است. خاقان به طعنه گفت بامداد چیز دیگری میگفتی.
جهان پهلوان به چاپ لشکر چین حمله برد و میسره ایشان را در هم شکست.
سپاه توران و چین مانند حلقه انگشتری رستم را در بر گرفته و دلیران ایران از پشت تهمتن سپاه دشمن را شکافتند، چنانکه از کشته ها دشت پر شده بود.
رستم به ایرانیان گفت:
✨که امروز پیروزی روز ماست✨
✨بلند آسمان لشکر افروز ماست✨
✨از انبوه ایشان مدارید باک✨
✨ز دریا بابر اندر آرید خاک✨
یکی از خویشان کاموس بنام "ساوه" با تیغ هندی به جهان پهلوان گفت که ای ژنده پیل حالا موج دریای نیل را به چشم خواهی دید.
چون رستم سخن ساوه را شنید با گرز آنچنان بر کلاه خود او کوبید که جانش از تن جدا شد و از اسب سرنگون شد. رستم چون از کار میمنه لشکر دشمن آسوده شد، رخش را بسوی چپ کشانید. در میسره پهلوان کهار کهانی رازیر درفشی سیاه دید. او چون کلاه_خود رستم را دید فریاد زد: ای سگزی من کینه توران و چین را از تو خواهم خواست، جنگ تو با من است. پس "کهار" رکاب بر اسب زد و خود را مقابل رستم رسانید. چون یال و کوپال رستم را دید رنگ از رخش پرید و بسوی قلب لشکرش فرار کرد. رستم از پی او چون گردباد می تاخت. نزدیک لشکر چین نیزه بر کمر او زد. زره کهار دریده شد و همچون برگ درخت بر زمین افتاد. پهلوانان وقتی کارهای رستم را دیدند درفش همایونی را توسط گودرز و طوس نزد او بردند و خروشی بلند از سپاه ایران برخاست.
✨بفرمود رستم کز ایران سوار✨
✨بر من فرستید صد نامدار✨
✨هم اکنون من آن پیل و آن تخت و عاج✨
✨همان یاره و سنج و آن طوق و تاج✨
✨ستانم ز چین و به ایران دهم✨
✨به پیروز شاه دلیران دهم✨
✨از ایران بیامد همی صد سوار✨
✨زره دار با گرزه گاوسار✨
رستم دستان در جلوی ایشان با رخش می تاخت تا به آنجا که خاقان چین قرار داشت حمله بردند.
نزدیک پیل خاقان رستم گفت: این پیل و آن تخت عاج و طوق و تاج و پرده سرای سزاوار کیخسرو شهریار نو جهانست. خاقان چین چون این بشنید شروع کرد به دشنام دادن و به رستم گفت: تو سگزی از همه بدتری و باید در لشکر چین یک سپاهی ساده باشی و در همین موقع باران تیر مثل باد پائیزی بطرف رستم فرستاده میشد. گودرز که نگران شده بود به رهام گفت دویست سوار بردار و پشت تهمتن را نگهدار و بگیو گفت با دلیران بطرف دست راست برو، ببین پیران و هومان کجا هستند. چون رهام به رستم رسید، تهمتن گفت میترسم رخش خسته بشود، در آنصورت پیاده خواهم جنگید. ولی تو بسراغ پیل بانان برو و بکوش تا همه اشان را گرفته نزد خسرو ببریم.
از سوی چینیان فرطوس با رستم روبرو شد. رستم او را از زین گرفته بر زمین کوبیده دستانش را بست و به لشکر سپرد. پهلوان دیگر چینی، "کلوی" که رستم را دید با شمشیر به کلاهخود رستم کوبید. رستم با نیزه او را از پشت زین در ربود و فرمود تا دست او را ببندند.
رستم و دلیران گام به گام به پیل سفید خاقان نزدیک میشدند و سرداران دشمن را به بند می کشیدند و به این ترتیب سپاهیان چین گریختند. خاقان با ناامیدی به یک سپاهی که ایرانی میدانست گفت: نزد رستم برو و بگو که لشکر من در کینه خواهی از شما سهمی نداشته، هرچه کرده افراسیاب کرده. بهتر است ما صلح کنیم و تعهد میکنم هر سال باج و خراج بپردازم. رستم گفت این شما بودید که برای تاراج به ایران آمدید. گنج و پیلان و اسبان و تاج شاهی خاقان و تخت عاجش را نزد من فرستید. سرش را امکان دارد ببخشم، فرستاده گفت تمام این دشت پر از سپاهی و مردان جنگی است و خاقان خوب راه و رسم جنگ را میداند. چون سخن به اینجا رسید، رستم رکاب بر پهلوی رخش زد و به میدان بازگشت. خاقان که چشمش به رستم افتاد زوبین بر دست به رستم حمله کرد. چون به رستم کارگر نشد، تهمتن با کمند خاقان را از پشت پیل به زیر کشید و فرمان داد تا دست و بازویش را بستند و پیاده بسوی لشکر ایران بردند.
✨پیاده همی راند تا رود شهد✨
✨نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد✨
✨چنینست رسم سرای فریب✨
✨گھی پر فراز و گھی بر نشیب✨
✨چنین بود تا بود گردان سپهر✨
✨گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر✨
پیران در کنار لشکر میدان را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که تمام پهلوانان خاقان چین کشته و گرفتار شده اند. پس رو به سرداران تورانی کرده گفت هنگام گریز است و بتندی درفش سپاه را بدور افکنده و با سپاه از راه و بی راه به سوی توران فرار کردند.
"پایان"