انجمن ادبی پدرام توس

جستجو در تاریخ، هنر، فرهنگ و ادبیات ایران زمین

انجمن ادبی پدرام توس

جستجو در تاریخ، هنر، فرهنگ و ادبیات ایران زمین


#خلاصه #داستان

پادشاهی #کیخسرو

نبرد ایران و توران

#خاقان.چین ١



✨چنین است رسم سرای فریب✨

✨گهی بر فراز و گهی بر نشیب✨


رستم کاموس را پیش پای سپهداران و سرداران بر خاک افکند و جنگاوران ایران که همه عزادار بودند، تن کاموس را به کیفر کشته شدن گودرزیان و دیگر ایرانیان با شمشیر چاک چاک کردند.


 وقتی خبر به خاقان رسید، هومان و پیران خسته و فرسوده روانه بارگاه خاقان شدند و پس از درود از او خواستند به جاسوسان فرمان دهد که این شیر مرد کیست؟ در همین حال پهلوانی بنام "چنگش" جلو آمد و به خاقان گفت:

 اگر آن پهلوان نره شیر هم باشد بیجانش میکنم و به تنهائی به میدانش میروم.

 چون چنگش نزدیک سپاه ایران رسید غرید که آن کمند افکن، گرد کاموس گیر که گاهی کمد افکند گاه تیر، کجاست؟ 

بیاید که اینجا مکان جنگ من است. 

رستم بر رخش نشست و لحظه ای بعد جلو چنگش عنان کشید. چنگش پرسید نام تو چیست؟ و لحظه ای بعد کمان به زه کرد و تیر ها را رها کرد. رستم سپر به سر گرفت و تیر پران پران به رستم خورد و زره او پاره شد. چون چشم چنگش به بازوی رستم افتاد با خود گفت اکنون بگریز که هنگام گریز است و سر اسب را بسوی لشکر خاقان کرد و به سوی آن گریخت. تهمتن هی به رخش زد و به دنبال او تاخت. نزدیک لشکر خاقان تهمتن خم شد، با دست دم اسب چنگش را گرفت و هر دو لشکر با شگفتی دیدند رستم اسب را بسوی خود کشید و چنگش از اسب بر زمین افتاد. رستم از رخش به زیر آمد، چنگش عذر خواست.

✨همانگاه کردش سر از تن جدا✨

✨همه کام و اندیشه شد بی نوا✨


 خاقان چین رو به هومان کرد و گفت: این پهلوان کیست که زمین و زمان را بر ما تنگ کرده؟ هومان به خیمه خودش رفت و لباس عوض کرد، کلاهی دیگر بر سر نهاد و بر اسبی دیگر سوار شد خلاصه تمام لباس و اسلحه خود را عوض کرد تا شناخته نشود، بعد سوار بر اسب، خود را برابر رستم رسانید و خدمت کرد و گفت: به خدا سوگند که بیزارم از تاج و گاه، که چون تو ندیدم یکی رزم خواه. 


چون جنگ ترا دیدم دلم به تو مایل شد، آن بود که از خاقان چین گذشتم و نزد تو آمدم. اکنون نام خود را بمن بگو. رستم گفت:


✨چرا تو نگویی مرا نام خویش✨

✨بر و کشور و بوم و آرام خویش✨


من هم پهلوانی از پهلوانان ایران هستم که از ترک و چین و دشمنان ایران کینه دارم و خاندان افراسیاب را تا از میان بر ندارم آرام نمیگیرم. نگاه کن که خون سیاوش را چه کسی ریخت و چنین آتش کینه ای را برافروخت. فرزندان گودرز را چرا هلاک کردید؟


 اکنون اگر صلح میخواهید آن بزرگان گناهکار را که به نابودی سیاوش کمک کردند بسوی ما باز فرستید. آنگاه به کیخسرو خواهم گفت که افراسیاب از آنچه انجام شده تاسف دارد و درد و کین را از دل و مغزش بشویم.


 تمام این شر را گرسیوز آغاز کرد. آن بدزاد گروی زره، بزرگان از تخم ویسه چو هومان و لهاک و فرشیدورد و گلباد و نستیهن را اینجا بیاورید. 

✨اگر این که گفتم بجای آورید✨

✨سر کینه جستن بپای آورید✨

✨وگر جز بدین گونه گویی سخن✨

✨کنم تازه پیکار و کین کهن✨


هومان چون سخنان پر مغز رستم را شنید از ترسی تنش به لرزه افتاد و دوباره از رستم نامش را پرسید. رستم به او گفت:

 از من اسمم را نپرس، هرچه از من شنیدی به آنها بگو. من دلم برای پیران میسوزد چون او از خون سیاوش جگر خسته است. او را سوی من بفرست تا ببینیم بر چه گردد زمان.

 هومان با رنگ و روی پریده به سپاه خود بازگشت و یکسر به سراپرده پیران رفته گفت:

✨که این شیردل رستم زابلیست✨

✨بر این لشکر اکنون بباید گریست✨

✨که هرگز نتابند با او بجنگ✨

✨بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ✨


او در این سپاه هر کسی را بنام می شناسد و اول از خود من شروع کرد. در این سپاه بجز برتو بر دیگری مهر نداشت و از این لشکر فقط ترا می خواهد ملاقات

کرد. سپس هومان و پیران پیش خاقان چین رفتند و داستان هومان را سراپا تعریف کردند.



#خلاصه #داستان 

پادشاهى #کیخسرو

#خاقان.چین ٢



 بعد از صحبت زیاد خاقان گفت: ای پیران چون نزد او رفتی سخن به نرمی بگوی اگر آشتی می کند، هرچه خواست بده. 

پیران با دلی پر از درد و ترس روانه سپاه ایران شد. چون در برابر رستم قرار گرفت از اسب فرود آمد و زمین بوسید. رستم گفت: ای پهلوان درود برتو باد و هم از کیخسرو شاه سرافراز ایران زمین و هم از مادرش فرنگیس دختر افراسیاب که همیشه نیکویی های تو را به خواب می بینند. پیران بعد از درود و شکر خدا که موفق به دیدار رستم شده، سخن از داستان پناه دادن فرنگیس و بزرگ کردن کیخسرو و رهانیدن او گفت. و ادامه داد، اکنون نه کیخسرو که جانش را نجات دادم و نه افراسیاب که راه راست را به او نشان دادم، هیچکدام اندیشه مرا ندارند. نه می توانم از افراسیاب بگریزم و نه جای دیگری برای من آرامش هست. 

رستم گفت: اکنون برای آشتی دو راه هست، نگاه کن تا کدام در خور شماست. اول هر کسی را که در کشتن سیاوش دستی داشته، بسته و نزد کیخسرو بفرستید. دیگر آنکه بامن نزد کیخسرو بیایی و آنوقت خواهی دید تو را آنقدر گرامی خواهد داشت که یادی از توران زمین نکنی و اگر این چنین نشود جنگ میان ما آغاز خواهد شد.


 پیران گفت: اجازه بده تا بازگردم و امر تو را به سرداران سپاه بگویم و پیکی نزد افراسیاب بفرستم تا بتوانم از خوابی که فرو رفته بیدارش کنم. رستم اجازه داد، پیران بر اسب نشست و بسوی لشکر خود تاخت کرد. 

او با تنی لرزان به سپهسالاران گفت:

✨بدانید کاین شیر دل رستمست✨

✨جهانگیر و از تخمه نیرمست✨

✨ز ترکان گنهکار خواهد همی✨

✨دل از بیگناهان بکاهد همی✨

✨نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه✨

✨نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه✨


دل رستم آگنده از کین هومان است و اکنون پیش خاقان چین میروم تا با او اتمام حجت کنم.


چون به سراپرده خاقان رسید همهمه و صداهای فراوانی شنید و چون قدم به چادر گذاشت از خویشان کاموس گروهی نزد خاقان آمده و شکایت میکردند افراسیاب ما را به این جنگ کین خواهی که خودش برپا کرده فرستاده و بهتر است هم اکنون سپاه کشتی را به چین حرکت دهیم و گروهی از مردم چین و بربر را همراه با بزرگانشان به کین خواهی کاموس به میدان بیاوریم.

اگر افراسیاب کین خواهی می کند باید خود با تمام توان به میدان بیابد. 

خاقان چون این سخنان را شنید وجودش را غمی سنگین گرفت. اما سرداران و شنگل شاه هند، خاقان را دلداری دادند که در جنگ پیروزی از آن او خواهد بود.

✨چنین گفت شنگل که ای سر فراز✨

✨چه باید کشیدن سخنها دراز✨

✨بیک مرد سگزی که آمد بجنگ✨

✨چرا شد چنین بر شما کار تنگ✨

✨شما یکسره چشم بر من نهید✨

✨چومن برخروشم دمید و دهید✨

✨همه نامداران و خاقان چین✨

✨گرفتند بر شاه هند آفرین✨


از این سو در لشکر ایران رستم یلان را به چادر خود دعوت کرد و آنچه میان او و پیران رفته بود برایشان تعریف کرد و ادامه داد نمی خواهم پیران،

✨که اورا جز از راستی پیشه نیست✨

✨ز بد در دلش هیج اندیشه نیست✨

بدست من کشته شود.

چون سخن رستم به پایان رسید، گودرز پیر، سپهسالار سالخورده ایران از جای بلند شد و گفت: ای پهلوان بی گمان آشتی بهتر از جنگ است ولی مطلبی را باید بازگو کنم.

 در جنگ اول پیران فرستاده ای نزد ما فرستاد که از جنگ بیزار است و پیام آورد که پیران و یارانش به لشکر شما خواهند پیوست. با این بازی لشکر ما را آرام کرد و پیکی نزد افراسیاب فرستاد که لشکری بفرستد و آنچنان حمله را آغاز کرد که گمان می کردی هرگز با ما سخنی جز جنگ نگفته است.

ای جهان پهلوان بگمان من تمام سخنان پیران رنگ و فریب است. ✨چو بشنید رستم بگودرز گفت✨

✨که گفتار تو با خرد باد جفت✨

✨چنین است پیران و این راز نیست✨

✨که او نیز باما هم آواز نیست✨ 

سخنان فراوانی ردوبدل شد و رستم گفت حال تا نیمه شب رامش کنیم و نیمه دیگر بکار لشکر باشیم تا فردا من گرز سام را که در مازندران با آن جنگیدم بر دوش گرفته به میدان بروم.

چون آفتاب دمید رستم لباس رزم پوشید، سپاه را آرایش داد و اردوی خاقان را نظاره کرد. دید پیران جلوی سپاه آشکار شد و بتندی نزد شنگل پهلوان نامی هندوستان رفت.


(داستان این هفته از اینجا)

بعد از دیدار رستم و پیران؛ 

در لشکر ایران رستم یلان را به چادر خود دعوت کرد و آنچه میان او و پیران رفته بود برایشان تعریف کرد و ادامه داد نمی خواهم پیران،

✨که اورا جز از راستی پیشه نیست✨

✨ز بد در دلش هیج اندیشه نیست✨

بدست من کشته شود.



چون سخن رستم به پایان رسید، گودرز پیر، سپهسالار سالخورده ایران از جای بلند شد و گفت: ای پهلوان بی گمان آشتی بهتر از جنگ است ولی مطلبی را باید بازگو کنم.

 در جنگ اول پیران فرستاده ای نزد ما فرستاد که از جنگ بیزار است و پیام آورد که پیران و یارانش به لشکر شما خواهند پیوست. با این بازی لشکر ما را آرام کرد و پیکی نزد افراسیاب فرستاد که لشکری بفرستد و آنچنان حمله را آغاز کرد که گمان می کردی هرگز با ما سخنی جز جنگ نگفته است.

ای جهان پهلوان بگمان من تمام سخنان پیران رنگ و فریب است.

✨چو بشنید رستم بگودرز گفت✨

✨که گفتار تو با خرد باد جفت✨

✨چنین است پیران و این راز نیست✨

✨که او نیز باما هم آواز نیست✨ 

سخنان فراوانی ردوبدل شد و رستم گفت حال تا نیمه شب رامش کنیم و نیمه دیگر بکار لشکر باشیم تا فردا من گرز سام را که در مازندران با آن جنگیدم بر دوش گرفته به میدان بروم.

چون آفتاب دمید رستم لباس رزم پوشید، سپاه را آرایش داد و اردوی خاقان را نظاره کرد. دید پیران جلوی سپاه آشکار شد و بتندی نزد شنگل پهلوان نامی هندوستان رفت.

شنگل فرمان داد سپاه به سه دسته شود و هر قسمت با ژنده پیل های جنگی صف کشیدند و بیش از دو میل راه را سپاه شنگل فرا گرفت. پیل (فیل) سپید "خاقان چین" را با دیبای چینی آراستند و تختی از طلا بر پشت آن نهادند.

 شنگل میان دو صف با تیغ هندی بر کف پیش میرفت. پیران پس از تماشای آرایش شنگل با شادی به هومان گفت: ای برادر امروز جنگ به کام دل ما خواهد بود. تو امروز میان سپاه آشکار مشو و پشت خاقان چین بایست چون اگر رستم ترا ببیند کارت تمام است. 

در آن هنگامه پیران بطرف رستم رفت و به او گفت پیامت را به سرداران توران و چین دادم اما آنها پاسخ دادند اگر مال و گنج بخواهد می دهیم اما گناهکاران را نخواهیم داد، چه آنها همه خویشان افراسیاب هستند. آنها مرا نکوهش کردند و شاه هند به نبرد تو خواهد آمد. 

رستم چون سخنان پیران را شنید برآشفت و به پیران گفت: ای شوربخت تو با این همه دروغ که بمن گفتی در روز رستاخیز کجا خواهی بود؟ 

شاه جهان آشکار و نهان ترا بمن گفته. گودرز هم نیرنگ تو را با من در میان گذاشته ولی امروز دروغگوئی تو بر من ثابت شد. پیران چون خشم رستم را دید گفت:

✨مراجان و دل زیر فرمان توست✨

✨همیشه روانم گروگان توست✨


اجازه بده یک امشب با خود خلوت کرده تصمیم بگیرم. پیران این بگفت و با روانی کینه خواه و زبانی پر دروغ نزد سپاه خود بازگشت. چون صفا سپاه منظم شد، شنگل غرش کنان به میدان تاخت و لاف گزاف زد. رستم با یک رکاب اسب را برابر شنگل رسانید و دست به نیزه برد و به پهلوی شنگل کوفت. شنگل از اسب فروافتاد و رستم شمشیر کشید، ولی سپاهیان شنگل با تیر و نیزه به رستم حمله کردند تا شنگل بتواند فرار کند. شنگل خود را به خاقان رسانید و گفت این یک ژنده پیل است که بر کوه سوار شده و تنها چاره ما جنگ گروهی است. خاقان به طعنه گفت بامداد چیز دیگری میگفتی. 


جهان پهلوان به چاپ لشکر چین حمله برد و میسره ایشان را در هم شکست.

 سپاه توران و چین مانند حلقه انگشتری رستم را در بر گرفته و دلیران ایران از پشت تهمتن سپاه دشمن را شکافتند، چنانکه از کشته ها دشت پر شده بود.



رستم به ایرانیان گفت:

✨که امروز پیروزی روز ماست✨

✨بلند آسمان لشکر افروز ماست✨

✨از انبوه ایشان مدارید باک✨

✨ز دریا بابر اندر آرید خاک✨


یکی از خویشان کاموس بنام "ساوه" با تیغ هندی به جهان پهلوان گفت که ای ژنده پیل حالا موج دریای نیل را به چشم خواهی دید.


 چون رستم سخن ساوه را شنید با گرز آنچنان بر کلاه خود او کوبید که جانش از تن جدا شد و از اسب سرنگون شد. رستم چون از کار میمنه لشکر دشمن آسوده شد، رخش را بسوی چپ کشانید. در میسره پهلوان کهار کهانی رازیر درفشی سیاه دید. او چون کلاه_خود رستم را دید فریاد زد: ای سگزی من کینه توران و چین را از تو خواهم خواست، جنگ تو با من است. پس "کهار" رکاب بر اسب زد و خود را مقابل رستم رسانید. چون یال و کوپال رستم را دید رنگ از رخش پرید و بسوی قلب لشکرش فرار کرد. رستم از پی او چون گردباد می تاخت. نزدیک لشکر چین نیزه بر کمر او زد. زره کهار دریده شد و همچون برگ درخت بر زمین افتاد. پهلوانان وقتی کارهای رستم را دیدند درفش همایونی را توسط گودرز و طوس نزد او بردند و خروشی بلند از سپاه ایران برخاست. 

✨بفرمود رستم کز ایران سوار✨

✨بر من فرستید صد نامدار✨

✨هم اکنون من آن پیل و آن تخت و عاج✨

✨همان یاره و سنج و آن طوق و تاج✨

✨ستانم ز چین و به ایران دهم✨

✨به پیروز شاه دلیران دهم✨

✨از ایران بیامد همی صد سوار✨

✨زره دار با گرزه گاوسار✨


رستم دستان در جلوی ایشان با رخش می تاخت تا به آنجا که خاقان چین قرار داشت حمله بردند.


 نزدیک پیل خاقان رستم گفت: این پیل و آن تخت عاج و طوق و تاج و پرده سرای سزاوار کیخسرو شهریار نو جهانست. خاقان چین چون این بشنید شروع کرد به دشنام دادن و به رستم گفت: تو سگزی از همه بدتری و باید در لشکر چین یک سپاهی ساده باشی و در همین موقع باران تیر مثل باد پائیزی بطرف رستم فرستاده میشد. گودرز که نگران شده بود به رهام گفت دویست سوار بردار و پشت تهمتن را نگهدار و بگیو گفت با دلیران بطرف دست راست برو، ببین پیران و هومان کجا هستند. چون رهام به رستم رسید، تهمتن گفت میترسم رخش خسته بشود، در آنصورت پیاده خواهم جنگید. ولی تو بسراغ پیل بانان برو و بکوش تا همه اشان را گرفته نزد خسرو ببریم.


 از سوی چینیان فرطوس با رستم روبرو شد. رستم او را از زین گرفته بر زمین کوبیده دستانش را بست و به لشکر سپرد. پهلوان دیگر چینی، "کلوی" که رستم را دید با شمشیر به کلاهخود رستم کوبید. رستم با نیزه او را از پشت زین در ربود و فرمود تا دست او را ببندند. 

رستم و دلیران گام به گام به پیل سفید خاقان نزدیک میشدند و سرداران دشمن را به بند می کشیدند و به این ترتیب سپاهیان چین گریختند. خاقان با ناامیدی به یک سپاهی که ایرانی میدانست گفت: نزد رستم برو و بگو که لشکر من در کینه خواهی از شما سهمی نداشته، هرچه کرده افراسیاب کرده. بهتر است ما صلح کنیم و تعهد میکنم هر سال باج و خراج بپردازم. رستم گفت این شما بودید که برای تاراج به ایران آمدید. گنج و پیلان و اسبان و تاج شاهی خاقان و تخت عاجش را نزد من فرستید. سرش را امکان دارد ببخشم، فرستاده گفت تمام این دشت پر از سپاهی و مردان جنگی است و خاقان خوب راه و رسم جنگ را میداند. چون سخن به اینجا رسید، رستم رکاب بر پهلوی رخش زد و به میدان بازگشت. خاقان که چشمش به رستم افتاد زوبین بر دست به رستم حمله کرد. چون به رستم کارگر نشد، تهمتن با کمند خاقان را از پشت پیل به زیر کشید و فرمان داد تا دست و بازویش را بستند و پیاده بسوی لشکر ایران بردند.

✨پیاده همی راند تا رود شهد✨

✨نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد✨

✨چنینست رسم سرای فریب✨

✨گھی پر فراز و گھی بر نشیب✨

✨چنین بود تا بود گردان سپهر✨

✨گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر✨


پیران در کنار لشکر میدان را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که تمام پهلوانان خاقان چین کشته و گرفتار شده اند. پس رو به سرداران تورانی کرده گفت هنگام گریز است و بتندی درفش سپاه را بدور افکنده و با سپاه از راه و بی راه به سوی توران فرار کردند.

                                                                                                                                                                 "پایان"


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۷
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس


#خلاصه 

#داستان

#کی کاوس 


   در آغازِ پادشاهی کاوس، دیوی به‌شکلِ رامشگری به دربارِ او درآمد و در وصفِ مازندران نغمه ساز کرد. کاوس هوای مازندران کرد و پندِ بزرگان و همین‌طور زال در رها کردنِ این کار را نشنیده گرفت و گفت که او از همه‌ی شاهان پیشین بزرگ‌تر و پرقدرت‌تر است و باید مازندران را فتح کند، و روانه‌ی آن‌جا شد. مازندران را غارت کرد و کسانِ بسیاری را کشت. شاهِ مازندران از دیوِ سپید کمک خواست. دیوِ سپید چشمِ کاوس و بیشترِ لشکرش را نابینا و آن‌ها را دربند کرد. کاوس کسی را مخفیانه پی زال فرستاد برای یاری گرفتن. زال رستم را برای این کار فراخواند تا روانه‌ی مازندران شود. قصه‌ی رفتنِ رستم به مازندران و اتفاقاتی که در هفت منزلِ این راه برای او پیش می‌آید، به هفت‌ خانِ رستم معروف است. از هفت خان تعبیرهای زیادی شده و حتی گاهی آن را با مراحلِ سلوکِ عرفانی مقایسه کرده‌اند. اما بیش از هر چیز، هفت خان‌ و نمونه‌های مشابهِ آن، یک آیینِ "گذر" به حساب می‌آیند؛ یک مسیرِ بلوغ و پهلوان‌سازی‌اند که در همه‌جا وجود دارند و در آن‌ها پهلوانِ غالباً جوانِ قصه با سختی‌های گوناگونی مواجه می‌شود و با غلبه به آن‌ها به پختگی می‌رسد و در پایان به‌شکل پهلوانی پرتجربه سربرمی‌آورد. این مسیرهای دشوار اغلبِ اوقات منطق‌ستیزند و با ناشناخته‌ها ارتباط دارند؛ بیابان و دریاهای خطرناک و جنگل و همین‌طور موجوداتِ خطرناک چون دیو و اغواگرانی چون پری؛ اما قهرمانِ قصه برای اثباتِ شایستگی خود باید از آن‌ها بگذرد و گاهی حتی به‌اختیار مسیرِ دشوارتر را نیز انتخاب کند، و البته که کمکِ او نیز گاهی از دنیاهای ناشناخته‌ی دیگر می‌آید. 

این آیینِ گذر (کندن از وضعیتِ کنونی، رفتن یا تشرف و پشتِ سر گذاشتن سختی‌ها، و بازگشت به‌شکل کسی تازه) قالبی جاافتاده شده و بسیاری قصه‌ها، نمایشنامه‌ها و فیلم‌ها از آن دستمایه گرفته‌اند.

 -هفت خانِ رستم که ماجراهای هفت منزلِ سرِ راه رستم است برای رسیدن به کاوس و ایرانیانِ دربند در مازندران و آزاد کردنِ آن‌هاست.



#خلاصه 

 #داستان

#کی_کاوس

#هفت_خان_رستم

   شنیدیم که در آغازِ پادشاهی کاوس، دیوی با سازوآوازی در وصفِ مازندران هوای فتحِ مازندران را در سرِ کاوس می‌اندازد. پندِ اطرافیان و زال سودی ندارد و کاوس به مازندران لشکر می‌کشد و به غارت می‌پردازد. شاهِ مازندران دیوِ سپید را به کمک می‌خواند. او بیشترِ لشکرِ کاوس را می‌کُشد و بقیه و خودِ او را اسیر و کور می‌کند. کاوس پنهانی پیکی سوی زال می‌فرستد و زال هم رستم را به کمک می‌فرستد. داستانِ رستم در هفت منزلِ راه تا مازندران "هفت خانِ رستم" است. در خانِ اول رستم در خواب است که شیری حمله می‌کند و رَخش او را پاره‌پاره می‌کند. در خانِ دوم گرما و تشنگی رستم را از پا درمی‌آورد تا میشی او را به چشمه راهنما می‌شود. خانِ سوم جنگِ رستم و اژدهاست و کشتنِ اژدها، البته به‌کمکِ رخش. در چهارمین‌خان زنی جادوگر سفره‌ای برای رستم گسترده و با او همپیاله می‌شود اما با بردنِ نام خدا توسطِ رستم، چهره‌ی واقعی‌اش آشکار می‌شود و رستم او را می‌کشد. خانِ پنجمِ رستم در سرزمین تاریکی‌ست. در کشتزاری می‌خوابد و رخش از کِشته می‌خورد. صاحبِ کشتزار با رستم تندی می‌کند و رستم گوش‌های او را می‌کَند و او به سراغِ پهلوان منطقه، اولاد، می‌رود. اولاد با رستم می‌جنگد اما حریفش نیست و اسیر می‌شود. رستم با دادنِ وعده‌ی پادشاهی مازندران به اولاد، از او نشانی جای اسارتِ کاوس و لشکر و نیز جای دیوِ سپید را می‌خواهد و او نشان می‌دهد. در خانِ ششم رستم ارزنگِ دیو را می‌کشد و ‌پیشِ کاوس می‌رسد. کاوس هم نشانِ جایگاه دیوِ سپید را می‌دهد که در غاری‌ست. و هفتمین‌خان، خانِ هفتم، رسیدنِ رستم به دیوِ سپید است و کُشتنِ او و بیرون کشیدنِ جگرش برای درمانِ کوری چشمِ کاوس، و برگشتن و چکاندنِ خون در چشمِ کاوس و درمانِ او. 


به‌این‌ترتیب "هفت خانِ رستم"، قصه‌ای در قصه‌ی جنگِ مازندران، به پایان می‌رسد و از امشب به ادامه‌ی قصه‌ی جنگِ مازندران برخواهیم گشت. حسین برایمان خواهد گفت که چطور کاوس پیکی سوی شاهِ مازندران می‌فرستد که او تسلیم شود...


#خلاصه

#داستان

#کی_کاوس

اتفاقات#پس_از_هفت_خان_رستم

 

   رستم هفت خان را پشتِ سر نهاد و دیوِ سپید را کُشت و کاوس و لشکرِ ایران را بینا و آزاد کرد. کاوس نامه‌ای به شاهِ مازندران نوشت که تاج‌وتخت را رها کن یا که به ما باج‌وخراج بده. اطرافیانِ شاهِ مازندران که به استقبالِ فرهاد، پیکِ کاوس، رفته بودند دستِ او را سخت فشار دادند، اما او به روی خود نیاورد و پیغام را به شاهِ مازندران داد. او در جواب گفت که لشکر و قدرتِ من از کاوس بیشتر است و فرمانبردارِ او نخواهم شد. فرهاد بازگشت و گزارش داد. رستم عصبانی شد و گفت که خودش باید برود. نامه‌ای تندوتیزتر نوشتند و او راه افتاد. در نزدیکی سپاهِ شاهِ مازندران برای نشان دادنِ قدرت، درختی کَند و به زمین انداخت. و وقتِ دست دادن، بلایی که سرِ پیکِ پیشین، فرهاد، آورده بودند را سرِ یکی از خودشان درآورد؛ چنان سخت دستِ یکی‌شان را فشار داد که او از اسب پایین افتاد. پیشِ شاهِ مازندران رفت و ماجرا را گزارش کرد و شاهِ مازندران کلاهور را به استقبال و درواقع ضرب‌ِ شست نشان دادن به رستم فرستاد. رستم دستِ کلاهور را هم سخت فشار داد؛ ناخن‌های کلاهور ریخت و دستش شکست! پیشِ شاهِ مازندران رفت و گفت که باید با کاوس آشتی کنیم. رستم پیشِ شاهِ مازندران رسید و او گفت: تو رستمی؟ اما رستم نامِ خود را پنهان کرد و گفت: رستم بسیار بزرگ و دلیر است و کارِ او پهلوانی‌ست و من فقط پیک‌ام. باز پیغامِ تسلیم شدن به شاهِ مازندران داد و او باز پاسخِ رد داد و رستم را تهدید به کشته شدن کرد. رستم هم هدیه‌های او را نپذیرفت و پیشِ کاوس برگشت و گفت باید آماده‌ی جنگ شویم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۳
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس

#خلاصه

#داستان

#جنگ_رستم_با_دیو_مازندران

دیری نگذشت که سپاهی گران در مقابل لشکر ایران قرار گرفت. دیو پهلوان مبارز طلبید که رستم با او روبرو شد.

همچون مرغی که بر سیخ کشند، رستم با نیزه او را از زین کند و بر زمین کوبید و سپاه مازندران بهت زده برجای ماندند. پس شاه مازندران دستور حمله داد. هفت روز جنگ بهمین گونه ادامه یافت. روز هشتم رستم بسوی شاه مازندران تاخت و نیزه را بر کمربند او زد و در برابر چشمان حیرتزده رستم، شاه با جادو تبدیل به تخته سنگی گردید. رستم تخته سنگ را بردوش گرفت و در دامنه کوه بر زمین افکند و به سنگ گفت اگر بیرون نیایی ترا با تیر و تیغ سراسر خواهم برید. ناگهان شاه دیوان با چهره زشت و بالائی دراز و دندانی چون گراز از میان سنگ بیرون آمد. رستم به خنده افتاد. دست او را گرفت و نزد کاوس برد.


کاوس شاه دیوآن را به دژخیم سپرد. رستم از کاوس تقاضا کرد به پاس خدمات و راهنمائی اولاد( پهلوانی در هفت خان، خان پنجم که رستم با  او میجنگد و شکستش میدهدو او محل کاوس و دیو سپید را به رستم نشان میدهد)، شهریاری مازندران را به او بدهند.


✨سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی✨

✨وز انجا سوی پارسی بنهاد روی✨


آنگاه رستم از کاوس خواست تا اجازه دهد به زابلستان نزد زال بازگردد. کاوس خلعتی شایسته برایش تدارک دید و همچنین با فرمانی نوشته بر حریر، شهریای "نیمروز" را به رستم سپرد. کیکاوس، طوس را سپهبد ایران زمین کرد و اصفهان رابه گودرز سپرد.


✨جهان چون بهشتی شد آراسته✨

✨پر از داد و آکنده از خواسته✨


پس از پیروزی بر دیوان مازندران، کیکاوس با لشکری فراوان بسوی توران و چین و مکران حرکت کرد و پس جنگ و پیروزی در مهمانی رستم در زابلستان بود که به او خبر رسید تازیان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنکشی برداشته اند. پس کاوس کشتی و زورق فراوان مهیا کرد و سپاه را از راه دریا به بربرستان برد که سپاهیان هر سه کشور در آنجا گرد آمده بودند. جنگ سهمگینی در گرفت که به پیروزی ایرانیان انجامید و شاه هاماوران به عذرخواهی و پرداخت خراج پیش آمد. به کاوس خبر دادند که شاه هاماوران دختر زیبانی دارد به نام سودابه.

کاوس سودابه را خواستگاری کرد. شاه هاماوران قلباً به این وصلت

راضی نبود ولی با نیرنگ، کاوس را به مهمانی فراخواند. کاوس بدون توجه به هشدار سودابه با چند نفر از بزرگان به آن مهمانی رفت.

شاه هاماوران بعد از چند روز خوشگذرانی کاوس و همراهانش را دستگیر و درون دژی زندانی کرد. سودابه راهم که از عمل پدر ناراحت شده بود در همانجا زندانی کرد.


 سپاه ایران از راه دریا بازگشتند و چون این خبر به افراسیلاب رسید با لشکری انبوه به ایران تاخت. افراسیاب سه ماه در جنگ بود و سرانجام همه را شکست داد. چون این خبرها به رستم رسید اول پیغامی برای کاوس فرستاد که دل غمگین مدار و شاد باش که برای نجات تو می آیم. آنگاه نامه تندی به شاه هاماوران نوشت و او هم جواب تندی به رستم داد. رستم با سپاهی از راه دریا به هاماوران رفت. سپاه هاماوران که یال و کوپال رستم را دیدند هراسان گریختند. شاه هاماوران از شاه مصر و بربرستان کمک خواست. آنها هم لشکر بزرگی به میدان فرستادند و روز جنک گرازه سمت راست لشکر ایران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جنگ را آغاز کردند و چون کشتار شروع شد و شاه بربرستان و شام گرفتار شدند، شاه هاماوران شرایط رستم را پذیرفت و تسلیم شد.


✨چو از دژ رها کرد کاوس را✨

✨همان گیو و گودرز و هم طوس را✨


 کاوس همراه سودابه به سوی ایران زمین حرکت کردند. کاوس نامه ای به قیصر نوشت. قیصر که از شکست سپاه مصر و بربرها و هاماوران خبر داشت، پاسخ موذیانه ای فرستاد.


 سپس کاوس نامه ای به افراسیاب نوشت. افراسیاب جواب تندی به کاوس داد. در جنگ بین ایرانیان و ترکان، افراسیاب شکست خورده و به توران گریخت. کاوس شاد و خرم به پارس بازگشت و به رستم که روزگار خوشش را مدیون او بود، لقب "جهان پهلوان" داد.

✨جهان پهلوانی بر ستم بداد✨

✨همه روزگار بھی زو شمارد✨


آنگاه فرمان داد تا در جایی در البرز کوه که دیوان هم به آن دسترسی نداشتند، کاخی بنا نهند از سنگ خارا و میخ های پولادین و ستونهای سنگی

✨با یوانش یاقوت برده بکار✨

✨ز پیروزه کرده برو برنگار✨

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۲
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس


#خلاصه

#داستان

#کاووس و بی خردی و گم شدن در بیشه زار



چون جهان آرامش گرفت دیوان تصمیم گرفتند گمراهش کنند. روزی که شاه به قصد شکار بیرون رفته بود، دیوی بصورت غلامی آراسته و نیکو سخن به او نزدیک شد و دسته گلی تقدیم کاوس نمود و گفت: اکنون که سراسر گیتی در دست توست، آسمان ها نیز باید رام تو گردند. از آن پس تنها آرزوی کاوس پرواز بود و بسی. از دانشمندان فاصله زمین تا ماه را میپرسید تا سرانجام چاره ای اندیشید. چهار عقاب را بر چهار پایه تختی بستند و بالای سر عقابها، بر سر نیزه، ران بره ای آویختند و خود بر تخت نشست. چون عقابها گرسنه شدند بطرف گوشت بال زنند و تخت به سوی آسمان بالا رفت. عقاب ها بعد از مدتی بال زدن خسته شده و به گوشت نرسیدند

✨نگونسار گشتند ز ابر سیاه✨

✨کشان برزمین از هوا تخت شاه✨


در بیشه ای نزدیک آمل تنها، خوار و پشیمان از کرده خود، بدرگاه یزدان نیایش کرد. چون خبر به رستم و گیو و طوس رسید با لشکر و پیل و کوس به جستجوی شاه پرداختند. گودرز پیر به رستم گفت: من از آغاز عمرم تاکنون شاهان و بزرگان بسیاری دیده ام ولی کسی را در میان آنها به خودکامگی کاوس نیافته ام.

✨خرد نیست اورا نه دانش نه رای✨

✨نه هوشش بجا یست و نه دل بجای✨


 در این میان پهلوانان او را یافتند و نکوهش فراوان کردند. کاوس اندوهگین که در پاسخ فرو مانده بود چهل روز در را بروی خود بست و به درگاه ایزد تقاضای بخشش نمود.


روزی رستم در مکانی به نام نوند، ضیافتی آراست و بزرگان ایران از طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و گستهم و خرداد و برزین و گرازه با لشکریان را به آن بزمگاه فراخواند.

 روزی گیو در حال مستی به رستم گفت اگر شکار خوب میخواهی بیا تا به شکارگاه افراسیاب برویم. رستم و سایر نامداران سخنان او را پسندیدند و بعد از یک هفته شکار و خوشگذرانی افراسیاب با لشکری به آنان حمله کرد. در لشکر افراسیاب پیران ویسه و پیلسم و الکوس بودند.


که بعد از چند روزی نبرد تن به تن و گروهی سرانجام افراسیاب از مهلکه گریخت و بیش از نیمی از لشکریانش کشته و اسیر و مجروح شدند. پهلوانان ایران نامه ای به کاوس نوشتند و از شکار و پیکار و از اینکه کسی از آنان کشته

نشده او را آگاه کردند و خود هفته ای دیگر به شادمانی در آن دشت ماندند و بعد روانه ایران شدند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۹
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس


#خلاصه

#داستان

#نبرد_رستم_و_سهراب



✨کنون رزم سهراب و رستم شنو✨

✨دگرها شنیدستی این هم شنو✨

✨یکی داستان است بر آب چشم✨

✨دل نازک از رستم آید به خشم✨

✨اگر مرگ داد است بیداد چیست✨

✨زداد این همه بانک و فریاد چیست✨

✨از این راز جان تو آگاه نیست✨

✨بد بن پرده اندر تو را راه نیست✨

✨کنون رزم سهراب رانم نخست✨

✨از آن کین که با او پدر چون بجست✨

.

روزی رستم هوای شکار به سرش زد و با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد. دشتی دید پر از شکار. تعدای شکار گرفت. چون گرسنه شد گوری بریان کرد و بخورد و در گوشه ای بخفت و رخش را آزاد کرد که بچرد. گروهی از سربازان توران به دنبال ردپای رخش رفته و بعد از آنکه رخش سه نفر از آنان را کشت بالاخره او را با کمند گرفته در گله مادیان هار ها کرده تا از رخشی کره ای بیاورند. رستم وقتی بیدار شد به دنبال رخش پیاده به شهر سمنگان در آن نزدیکی، با زین و گرزش بردوش، روانه شد.

چنین است رسم سرای درشت

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

شاه سمنگان که از آمدن رستم خبر دار شد به استقبال او رفت و به رستم گفت که ای پهلوان مهمان من باش ، رخش رستم هرگز پنهان نمیماند، اورامی جوییم و نزد تو خواهیم آورد. شب که رستم خوابیده بود دختر زیبای شاه سمنگان، تهمینه به دیدن رستم میرود و رستم تهمینه را از شاه سمنگان به همسری می خواهد. شاه سمنگان از پیوند رستم دلش شاد شد و آن دو با آئین و کیش خودشان

همسری بستند.

 رستم مهره ای بر بازوی خود داشت که مشهور بود. آنرا باز کرد و به تهمینه داد و گفت اگر فرزندشان دختر بود مهره را بر گیسوی او بیاویز و اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازویش ببند. بعد از پیدا شدن رخش، رستم با تهمینه بدرود کرد و از آنجا بسوی زابلستان رفت و از آن داستان با کسی سخن نگفت.


چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آمد چو تابنده ماه چند


 روزی گذشت تهمینه کودک را سهراب نام نهاد. سهراب وقتی ده ساله شد کسی یارای نبرد او را نداشت. روزی تهمینه به سهراب گفت پدرش رستم است و اگر رستم این را بداند او را نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوری فرزند را ندارد. افراسیاب هم نباید این را بداند، زیرا دشمن رستم است و ترا تباه خواهد کرد. سپس مهره های رستم را به او داد. سهراب به مادرش گفت:اکنون که دانستم پدرم کیست سپاهی فراهم خواهم کرد و پهلوانان ایران را یک به یک برکنار می کنم، کاوس را از تخت بر میدارم و رستم را بر جای کاوس می نشانم، آنگاه از ایران به توران می تازم. تخت افراسیاب را می گیرم و تو را بانوی ایران شهر میکم.

چو رستم پدر باشد و من پسر

بگیتی نماند یکی تاجور


اینک باید اسبی شایسته پیدا کنم. چوپانان از نژاد رخش کره ای برای سهراب یافتند.

 پادشاه سمنگان هرگونه ابزار جنگ برایش فراهم کرد. افراسیلاب چون از داستان سهراب آگاه شد، هومان و برمان را با دوازده هزار مرد شمشیر زن همراه هدیه های زیاد و نامه روانه سمنگان کرد. به سپهدار لشکر گفت: کوشش کن تا آن پسر هرگز پدر خود را نشناسد. سهراب بر اسب نشست و بسوی ایران رفت. در راه هر آبادی که بود سوزانیده و خراب کرد تا به دژ سپید رسید. نگهبان دژ ، هجیر دلاور در نبرد تن به تن اسیر سهراب شد. چون خبر به دختر گژدهم، گردآفرید رسید موی خود را زیر خود پنهان کرد و به مبارزه سهراب رفت.



#خلاصه

#داستان

#نبرد_رستم_و_سهراب_٢


در نبرد تن به تن، سهراب دست برد و خود از سر گردآفرید برداشت و او را با کمند گرفت و فهمید که مرد میدان او دختری است. گردآفرید به سهراب گفت دژ و لشکر را بفرمان تو می دهم. سهراب چون آن سخنان و صورت زیبا را دید، زدیدار او مبتلا شد دلش.


گردآفرید سراسب را بسوی دژ برگرداند و همراه سهراب بسوی دژ رفت. گژدهم بدرگاه دژ آمد و در را گشود و گردآفرید به درون رفت و بر باروی دژ سهراب را دید که همانجا ایستاده. به او گفت: ترکان ز ایران نیابند جفت.

 میدانم که تو از ترکان نیستی زیرا فرا بزرگی بر تو پیداست و پهلوانی بزرگ هستی اما چون


شهنشاه و رستم بجنبد زجای

شما با تهمتن ندارید پای


 آن شب گژدهم نامه ای به کاوس نوشت و داستان سهراب را یک به یک یاد کرد و افزود که این دژ مدت زیادی مقاومت نخواهد کرد. فردای آن روز که سپاهیان توران آماده نبرد شدند سهراب کسی را بر باروی دژ ندید و چون در را باز کردند، متوجه شدند که شبانه گژدهم و خاندانش از دژ بیرون رفته اند. سهراب از هرکس نشان گردآفرید را پرسید. اما دریغ که او رفته بود. هومان دریافت که سهراب پریشان است. به او گفت اکنون وقت مکث نیست چه بزودی کاوس تمام پهلوانان را به این سو خواهد فرستاد و کار مشکل می شود. تو کاری را که با افراسیاب پیمان کردی به پایان برسان آنوقت تمام ماهرویان تورا سجده خواهند کرد. کاوس وقتی نامه گژدهم را خواند، گیو را به زابل دنبال رستم فرستاد و تاکید کرد که زود برگردند. رستم وقتی نامه کاوس را خواند باخنده گفت: از ترکان بعید است چنین پهلوانی داشته باشند. من از دخت شاه سمنگان یکی پسردارم و باشد او کودکی زر و گوهر فراوان برای مادر او فرستادم و حالش را پرسیدم. مادرش پیام داد که هنوز کودک است و چون او بزرگ شود چنین پهلوانی خواهد بود. چند روز بعد رستم به همراه لشکرش به دیدن کاوس رفت. وقتی کاوس رستم را دید به او گفت: توکی هستی که فرمان مرا سست میکنی. اگر شمشیر در دستم بود مانند ترنجی سرت را میزدم. رستم دست طوس را کنار زد و در مقابل کاوس قرار گرفته گفت:

تو همه کارهایت از یکدیگر بدترند، و شهریاری سزاوار تونیست. چنین تاج سنگینی که بر سر دون مغزی قرار گرفته بر دم اژدها شایسته تر است تا سرتو. من بنده تو نیستم، من یکی بنده آفریننده ام. از این پس مرا در ایران نخواهید دید.


 با خشم از ایوان بیرون شد بر رخش نشست و از پیش ایشان برفت. پهلوانان همه غمگین شدند و نزد گودرز رفته گفتند شکستن دل رستم سزاوار نیست. بیا و شاه دیوانه را براه راست بیاور.

کاوس چون سخنان گودرز را شنید، از گفته خود پشیمان شد و گفت ای پهلوان لب پیر با پند نیکوتر است. اکنون پیش رستم برو و تندی مرا از دل او بیرون کن و اورا نزد من بیاور. گودرز همراه سران سپاه از پس رستم رفتند و رفتند تا به او رسیدند و قصه ها گفتند. گودرز گفت: تو می دانی که کاوس را مغز نیست، به تندی سخن میگوید، فریاد میزند، آنگه پشیمان میشود و حال اگر جهان پهلوان از کاوس آزرده است ایرانیان گناهی ندارند. چون این سخنان در رستم اثری نکرد گودرز راه دیگری زد و گفت: گروهی گمان میکنند که جهان پهلوان از آن ترک ترسیده. بالاخره گودرز رستم را واداشت که به ایوان کاوس باز گردد. چون رستم و گودرز به ایوان کاوس رسیدند، کاوس بلند شد و از رستم پوزش خواست و گفت خوب میدانم که پشت لشکر ایران تو هستی ، همیشه بیاد تو هستم، شاهی من داده تو است. رستم گفت: تو کی هستی و ما همه کهتریم.


آن شب جشنی آراستند و فردای آنروز سپاهیان منزل به منزل به سوی مرز توران حرکت کردند. چون به نزدیک سپاه توران رسیدند سراپرده کاوس را آراستند و اطراف آن آنقدر خیمه زدند که در کوه و دشت جایی باقی نبود. چون شب شد تهمتن نزد کاوس رفت و اجازه خواست که با لباس مبدل بدون کلاه و کمر به لشکر توران برود و بیند که این نو جهاندار کیست. آنشب رستم سهراب را دید که در کار ژنده رزم نشسته. ژنده رزم بیرون آمد و رستم را دید ولی رستم با یک ضربه مشت او را هلاک کرد. ژنده رزم فرزند شاه سمنگان بود. تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود که رستم را به سهراب نشان دهد.



#خلاصه #داستان

#نبرد_رستم_و_سهراب_٣


...آری تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود که رستم را به سهراب نشان دهد. روز بعد سهراب هجیر را با خود بالای بلندی برد و از او در مورد درفشی پهلوانان سپاه ایران یک به یک سوال کرد. وقتی به درفشی اژدها پیکر رستم که بر نوک آن شیری زرین نصب شده بود رسید، هجیر گفت: شنیده ام از چین به تازگی پهلوانی نزد کاوس آمده و نام او را نمیدانم. سهراب در دل غمگین شد زیرا نام رستم را نشنید اما نشانی های صاحب درفش اژدها پیکر را از مادرش شنیده بود ولی میخواست سخن شیرین را از دهان هجیر بشنود. هجیر که میدانست آن درفش رستم است به سهراب دروغ میگفت بخیال خودش نکند سهراب به ناگاه بر رستم بتازد و اگر رستم کشته شود ایران یاوری نخواهد داشت.


 سهراب از بلندی پایین آمد، ناامید از یافتن رستم عاقبت کمر به جنگ بست و بر اسب نشست و تا قلب سپاه کاوس تاخت چون به چادر کاوس رسید، هفتاد میخ از چادر برکند و نیمی از سراپرده او را درهم فروریخت. رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت.


 سهراب کف بر کف زد و به رستم گفت: ما دو پهلوانیم بیا تا جدا از میدان جنگ باهم نبرد کنیم. اکنون ای پهلوان تو پیر شده ای و عمر زیاد بر تو ستم کرده، میدان جنگ دیگر جای تو نیست. تاب یک مشت من را هم نداری. رستم چون سخنان سهراب را شنید، بدو گفت نرم ! ای جوانمرد! نرم، آرام باش


✨به پیری بسی دیدم آوردگاه✨ ✨بسی بر زمین پست کردم سپاه✨


لحظه ای صبر کن تا مرا در جنگ ببینی. نمی دانم تو به ترکان نمی مانی در ایران نیز چون تو ندیده ام. این سخنان رستم دل سهراب را لرزاند و گفت: ای پهلوان سخنی می پرسم راست بگو نژاد تو از کیست. بگو و مرا شاد کن.

✨من ایدون گمانم که تو رستمی✨

✨ گر از تخمه ناور نیرمی✨

✨چنین داد پاسخ که رستم نیم✨

✨هم از تخمه سام نیرم نیم✨

✨که او پهلوانست و من کهترم✨ ✨نه با تخت و گاهم نه با افسرم✨

✨از امید سهراب شد ناامید✨

✨برو تیره شد روز سپید✨


هر دو پهلوان نیزه کوتاهی به جنگ آورده برهم تاختند. نیزه ها شکسته شد. دست به شمشیر بردند آنقدر بر سپرها کوفتند که تیغ ریز ریز شد. زره هایشان از هم گست، اسب ها از کار ماندند. خسته و با تن پر عرق از هم دور شدند. دو پهلوان کمی استراحت کردند تا اسبانشان آسوده شدند. بهم تیر باران نمودند اما هیچکس زیان ندید. کمر یکدیگر را در سواری گرفتد ولی رستم که کوه را از زمین میکند نتوانست سهراب را تکان بدهد. سهراب دست بر گرز برد و بر شانه رستم کوبید. درد در دل تهمتن پیچید اما به روی خود نیاورد. رستم هی بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سهراب نیز خود را به سپاه ایران زد. سهراب گروهی از سپاه ایران را بکشت. اما رستم اندیشید که کاوس بی دفاع است و برگشت.


چون بهم رسیدند رستم فریاد زد مگر با هم نمی جنگیدیم چرا مثل گرک بر ایشان حمله بردی. سهراب گفت: سپاه توران هم بی گناهند، تو اول بسوی ایشان رفتی. اینک باز گردیم و فردا سر به کشتی خواهیم نهاد. آن شب گیو به رستم گفت چگونه سهراب در حمله به لشکر ایران تمام پهلوانان را زخمی کرد و اما همچنان که فرمان داده بودی سپاه جنگ آغاز نکرد و هیچ سواری حمله نبرد. رستم از سخنان گیو غمگین شد و با او نزد کاوس رفت. آنشب رستم بعد از دیدار کاوس رو به لشکرگاه خود حرکت کرد. زواره نزد رستم آمد و چون بر سفره نشست، گفت ای برادر فردا هوشیار باش اگر من کشته شدم زاری نکنید و یک تن از شما به میدان نرود هیچکس با تورانیان نجنگد، یکایک سوی زابلستان نزد دستان بروید تا به زال بگوئید، این فرمان ایزد پاک بوده همانطوریکه جمشید و طهمورث هم سرانجام رفتند.


اما آن شب هومان بزمی برای سهراب آراست. سهراب می گفت آن شیر مرد که امروز با من نبرد کرد بالائی چون من دارد. سرو گردن و بازوانش مثل من است. مانند آنکه ما را از روی هم ساخته اند. عجیب است که هر وقت او را می بینم دلم فرو می ریزد و مهر او در دل من افزون میشود. از او خجالت میکشم تمام نشانی هاییکه مادرم داده با او یکی است، گمان می برم که او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم؟ هومان گفت: ای پهلوان چند بار با رستم در میدان جنگ روبرو شده ام این پهلوان او نیست. اسب او شبیه رخش است و لکن رخش کجا و این کجا.


 فردا، بار دیگر سهراب از رستم سوال کرد چرا نامت را از من پنهان میکنی؟ رستم گفت دیروز از این حرفها زدیم و دیگر اینکه به هنگام نبرد سوال و جواب نمیکنند. هردو پهلوان از اسب فرود آمدند، دهانه اسب را بر سنگ بستند و هردو بادلی غمگین چون شیران به کشتی برآویختند. آنقدر کوشیدند که از

 تنشان عرق و خون بیرون میزد که: یکباره سهراب چون پیل مست، ✨یکی نعره برزد پر از خشم و کین✨

✨بزد رستم شیر را بر زمین✨



#خلاصه #داستان #نبرد_رستم_و_سهراب_٤

 

✨یکی نعره بر زد پر از خشم و کین✨

✨بزد رستم شیر را بر زمین✨

چون رستم زمین خورد سهراب بر سینه اش نشست خنجر از کمر کشید تا سر رستم از بدن دور کند. رستم فریاد زد، ای پهلوان آئین ما در کشتی جز این است. سهراب گفت: چگونه؟ رستم گفت: آنکسی که بار اول پیروز میشود سرزمین خورده را نمی برد دوباره کشتی می گیرند. سهراب جوانمرد چون این شنید از روی سینه رستم بلند شد و به دشت رفت. ساعتی بعد که هامون سهراب را دید افسوس خورد و گفت شیری را که در دام آورده بودی رها کردی. رستم آن شب به درگاه یزدان نیایش کرد و در افسانه ها هست که نیروی جوانیش را از او گرفت. روز بعد رستم کمر سهراب را گرفت و او را به زمین زد تیغ از کمر کشید و پهلوی سهراب را با آن درید. سهراب آهی کشید و به رستم گفت:


جهان کلید مرگ مرا به دست تو داد، تو بی گاهی و این جهان پیر است که مرا بر کشید و خیلی زود کشت.

 همسالان من هنوز در کوی ها بازی می کنند و من این چنین در خاک خفته ام. مادرم نشانی از پدر به من داد و من جان خود را در راه پیدا کردن پدر فدا کردم. همه جای جهان جستمش تا رویش را ببینم و اکنون در همان آرزو جان می دهم، دریغا که رنجم به پایان رسید و روی پدرم را ندیدم.

 اکنون توای مرد، اگر در آب چون ماهی شوی، و یا چون شب اندر سیاهی شوی، اگر چون ستاره بر سپهر بلند برآیی و از روی زمین مهر خود را ببری، پدرم کین مرا از تو خواهد خواست و از این همه مردم که در سپاه ایران هستند یکی به رستم خواهد گفت:

✨که سهراب کشتست و افکنده خوار✨

✨ترا خواست کردن همین خواستار✨

✨چو بشنید رستم سرش خیره گشت✨

✨جهان پیش چشم اندرش تیره گشت✨


زمانی گذشت تا رستم به هوش آمد و با ناله و خروش پرسید:

✨که اکنون چه داری ز رستم نشان✨

✨ که گم باد نامش ز گردن کشان✨

✨که رستم منم گم بماناد نام✨

✨نشیند بر ما تمام زال سام✨


رستم چون این سخنان را گفت، نعره ای زد، موبکند و خروش کرد. سهراب چون رستم را به آن حال دید بیهوش شد. چون بهوش آمد به او گفت: همه گونه ترا راهنمائی کردم چگونه یک ذره مهر در دل تونجنید، اکنون بند از جوشنم بگشای. بر تن برهنه ام نظر کن به بازویم مهره خود را بنگر. سهراب به رستم گفت: عمر من به پایان رسید، تو محبت کن و نگذار که ایرانیان به جنگ توران بروند زیرا ایشان از برای من به این جنگ اقدام کردند.

 اندیشه کرده بودم اگر پدر را زنده ببینم تمام شاهان را از میان بردارم و ترا بر جای ایشان بنشانم. نمی دانستم بدست تو کشته خواهم شد. رستم رخش را پیش آورد و به سوی سپاه ایران حرکت کرد. رستم به هومان پیام داد که جنگی در بین نیست. رستم به گودرز گفت اکنون نزد کاوس برو و به او بگو که چه بر سر من آمده. اگر هیچ از خدمات من به یاد می آوری از آن نوشدارو که در گنج داری، برای فرزند من بفرست. 


کاوس به گودرز پاسخ داد: اگر نوشدارو به سهراب رسانم و آن پهلوان زنده بماند مرا از میان خواهند برد. فراموش کردی که دشنامم داد. هیچکس دشمن خویش نپرورده است که من بپرورم. چون گودرز جواب کاوس را برای رستم آورد، رستم خوابگاهی پر نقش و نگر برای سهراب آراست و خود نزد کاوس رفت. نیمی از راه رفته بود که فرستاده ای از سوی گودرز به او رسید و گفت؛

✨که سهراب شد زین جهان فراخ✨

✨همی از تو تابوت خواهد نه کاخ✨


رستم از اسب پیاده شد، کلاه برداشت خاک بر سر ریخت و بزرگان همه همچنان کردند. به کاوسی خبر دادند که سهراب درگذشت. او با سپاه نزد رستم رفت و به رستم گفت: از این سو تا آن سوی جهان همه مردنی هستند. یکی زودتر، یکی دیرتر.


تورانیان به سرزمین خود بازگشتند. کاوس سپاه خود را به ایران آورد و رستم در همان دشت بماند. زواره سپیده دم با سپاه رسید. رستم همراه ایشان بسوی زابل حرکت کرده، تابوت سهراب را در پیش داشتند. به دستان خبر دادند، همه سیستان به پیشباز آمدند. دلیران بزرگ زیر تابوت را گرفتند و چون زال آن را دید، نوحه خواند

✨همی گفت و مژگان پر از آب کرد✨

✨زبان پر ز گفتار سهراب کرد✨


 هومان خبر مرگ سهراب را به افراسیلاب داد. خبر به شاه سمنگان دادند. جامه برتن درید. به مادر خبر شد که سهراب گرد زتیغ پدر خسته گشت و بمرد

او روز و شب میگریست و پس از مرگ سهراب سالی بزیست، سرانجام هم در غم

او بمرد و روانش در جهان مینویی به سهراب پیوست.


✨چنین گفت بهرام نیکو سخن✨

✨که با مردگان آشنانی مکن✨

 ✨بتو داد یک روز نوبت پدر✨

✨سزد گر ترا نوبت آید بسر✨

                                        

                                        "پایان"



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۷
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس


#خلاصه #داستان

#سیاوش ١


روزی از روزها طوس، صبح زود از بستر بلند شد. گیو و گودرز و چندین سوار را برگزید و برای شکار روانه دشت شدند. در شکارگاهی نزدیک مرز توران شکار فراوانی بدست آورده در راه برگشت بیشه ای نظرشان را جلب کرد. بجای شکار دختر زیبائی را در میان درختان پیدا کردند. دختر به آنها گفت: فرزند زاده گرسیوز هستم و نژادم به فریدون میرسد، از خانه به خاطر حمله پدر مستم فرار کردم و در راه دزدان اموالم را گرفتند. هردو پهلوان سخت به دختر دل بستند و هرکدام میخواستند صاحب او باشند. بالاخره تصمیم گرفتند میانجی نزد شاه ببرند.


 کاوس چون دختر را دید گفت: ای سپهبدان رنج شما را کوتاه میکنم، این دختر هر که هست در خور حرمسرای من است.

سالی نگذشت که آن دختر فرزندی آورد

نامش را سیاوش نهادند. مدتی گذشت رستم به دیدن کاوس آمد، چون سیاوش را دید به کاوس گفت او را بمن بسپار. رستم سیاوش را همراه خود به زابلستان برد و طی چند سال آن چه را که معمول زمان بود به وی آموخت تا آنجا سیاوش چنان شد که اندر جهان بمانند او کسی نبود.

یک روز سیاوش و رستم به دیدن کاوس رفتند و رفتار سیاوش چنان بود که همه از تربیت او شگفتی کردند. سیاوش هم به دیدار مادرش رفت و مدتی باهم بودند تا که مادر سیاوش در گذست. سیاوش یک ماه کارش گریه بود و خنده بر لب نمی آورد. یک روز که کاوس با سیاوش نشسته بود سودابه همسر جوان کاوس وارد سرای ایشان شد . چون چشم سودابه به سیاوش افتاد دل به او سپرد. روز بعد سودابه کسی را نزد سیاوش فرستاد و اورا دعوت کرد که به شبستان شاه برود. جوان پاکدل آشفته شد و پاسخ داد که من مرد این سخنان نیستم. روز بعد سودابه از کاوس خواست برای دلداری از سیاوش او را نزد خواهرانش بفرستند. وقتی کاوسی اینرا به سیاوش گفت، او جواب داد: ای دانای بزگوار بهتر نیست مراسوی دانشمندان و بزرگان کار آزموده بفرستی تا در کنار تخت قوانین شاهی را فرا بگیرم. کاوس گفت تو شادمانی می خواهی، بد نیست سری به شبستان بزنی. روز بعد کلید دار مشکوی کاوس، سیاوش را به شبستان نزد سودابه برد. سودابه او را در آغوش گرفت و چشم و روی دلیرانه سیاوش را بوسید گونی از دیدار او سیر نمی شود


✨سیاوش بدانست کان مهر چیست✨

✨چنان دوستی نه از ره ایزدیست✨


به تندی سودابه را رها کرد و نزد خواهران خود رفت. بعدا سودابه به کاوس پیشنهاد کرد دختری از نژاد کی آرش و کی پشین که در مشکوی او هستند به همسری سیاوش در آورد. در حالیکه میخواست با سیاوش عهدی ببندد که بعد از مرگ کاوس، سیاوش را تصاحب کند و در این مبین دختر خودش را همسر سیاوش کرد. مدتی گذشت و سودابه با حیله های گوناگون میخواست سیاوش را منحرف کند تا که شبی سودابه در مقابل سیاوش دست برگردن برده جامه خود را درید و بدنبال فریاد سودابه شبستان او غوغا شد و خبر به کاوس دادند.


پیش کاوس زانو بر زمین زد. اشک ریخت و موی کند و بریده بریده گفت که سیاوش به نزدیک تخت من آمده چنگ بر من زد با من آویخت و گفت: جان و تن من پر از محبت توست و من جز تو هیچکس رانمی خواهم. در کشمکش بودیم که تاج از سرم افتاد و جا مه ام این چنین چاک شد. کاوس سخن او را پذیرفت و خواست سر از بدن سیاوش جدا کند ولی اندیشید و سیاوش و سودابه را باهم نزد خود خواند.

سیاوش تمام داستان را آنطور که بود به کاوس گفت. کاوس نتوانست داوری بکند. ندانست از آن دو چه کس گناهکار است. پس بدن آن دو را بو کرد و فهمید سیاوش راست میگوید چون بوی گلاب و می و مشک از بدن سیاوش به مشامش نرسید. میخواست با شمشیر بدن سودابه را ریز ریز کند ولی وقتی به فکر شاه هاماوران و فرزندان کوچک سودابه افتاد و از طرفی دلش از مهر سودابه لبالب بود، پس به او گفت 

✨مکن یاد این هیچ و با کس مگوی✨

✨نباید که گیرد سخن رنگ و بوی✨


سودابه در کار زشت خود حیران، بالاخره راهی تازه برای بد نامی سیاوش بدست آورد. در شبستان سودابه زنی پر مکر و فریب با اندیشه جادو و افسون بود. آن زن در شکم بچه ای داشت و کم کم بارش سنگین شده بود. سودابه با زن قرار گذاشت در مقابل پول و مال زیاد، کودک خود را قبل از تولد بیفکند تا به کاوس بگوید بچه او بوده و سیاوش مایه آن شده است. آن زن داروئی خورد و کودک مرده را در تشتی کنار تخت سودابه گذاشته و خود از کاخ بیرون رفت. سودابه در بستر بخفت و شیون تمام کاخ را گرفت. چون کاوس آمد، داستان را برایش تعریف کرد. کاوس به سیاوش بدگمان شد و از اختر شناسان یاری گرفت. ستاره شناسان یک هفته مهلت خواستند. سرانجام پاسخ آوردند که مرگ کودک به نیروی زهر است و دیگر آنکه پدر کودک کاوس نیست و سوم اینکه کودک به سودابه نیز تعلق ندارد.

چه اگر از نژاد کیان بودند یافتن سرنوشت ایشان آسان بود. ستارگان میگویند مادر این کودک زنیست با چنین نشانی و حتما سودابه مادر آن نیست. پاسبانان روز و شب جستجو کردند تا زنی را با آن نشان یافتند.



#خلاصه #داستان

#سیاوش ٢

کاوس به آرامی از زن پرسش کرد ولی زن اقرار نکرد. چند روزی گذشت و افسونی بر زن کارگر نبود. بالاخره به زن گفتند اگر راست نگوئی سر و کارت با شمشیر است. بالاخره زن حقیقت را گفت. ولی سودابه اینبار با گریه به کاوس می گفت اختر شناسان از ترس سیاوش این را میگویند چون پشت او رستم است. کاوس هم با سودابه گریه کرد. فردای آن روز کاوس موبدان را فراخواند و آنان گقند فقط آتش است که گنهکار را رسوا خواهد کرد. کاوس دستور داد صد کاروان هیزم گرد آورده و آتش افروختن آغاز کردند. سودابه بر بام کاخ رفت و آن آتش را که افروخته بود به چشم دید. سیاوش با جامه سفید سوار اسب سیاه در دریای آتش می تاخت و مردم میگریستند.

ز آتش برون آمد آزاد مرد لبان پر خنده به رخ همچو ورد کاوس سیاوش را در آغوش گرفت و سه روز جشن گرفتند. روز چهارم سودابه را آوردند و کاوس دستور داد او را بدار آویزند. سیاوش فکر کرد که بعدا شاه ممکن اسلت پشیمان شده و او را مقصر بدادند. بنابراین پیش رفت و از شاه خواهش کرد که سودابه را به او ببخشد. کاوس در دل خود به دنبال آن بود که مگر کسی وساطت کند.

بهانه همی جست زبان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه دیری نپانید که دوباره سودابه شهبانوی حرم شد و باز هم قدیشه کاوس را در دست گرفت و در نهان سخنانی نادرست به کاوس می گفت تا دل او را با سیاوش بد کند. آنقدر گفت و گفت که دیگر مکانی برای سیاوش نزد او و در ایران زمین باقی نماند. یکروز مرزبانان خبر آوردند افراسیلاب تورانی با صد هزار سوار برگزیده به مرز ایران هجوم آورده. چون سیاوش پیشنهاد کرد

که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم بگرد

کاوس با خوشحالی پیشنهاد سیاوش را گوش داد و جهان پهلوان را به کاخ دعوت کرد و به او گفت ای پهلوان، سیاوش را با سپاه به جنگ افراسیاب میفرستم و او را بتو میسپارم. تهمتن هم گفت:

✨سیاوش پناه و روان منست✨ ✨سر تاج او آسمان من است✨


سیاوش با رستم به زابلستان رفت و چندی نزد دستان مهمان بود، رستم نیز در آنجا سربازان زابلی و کابلی و هندی را بر سپاه او افزود وسیاوش بسوی طالقان با سرعت خود را به شهر بلخ رسانید.


 دیری نگذشت که دو سپاه در مقابل هم قرار گرفتند. سه روز دو لشکر جنگیدند و روز چهارم سیاوش پیروز شد. سیاوش نامه

ای به کاوس نوشت که سپاهش پیروز شده

✨کنون تا به جیحون سپاه منست✨

✨جهان زیر فر کلاه منست✨

✨بسغد است با لشکر افراسیاب✨

 ✨سپاه و سپهبد بدان سوی آب✨


کاوس جواب داد افراسیلاب بدکنش و داناست، خود اهریمنی است با هزار افسون. لشکر را پراکنده نکن؛

✨مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب✨

✨بجنگ تو آید خود افراسیاب✨


 گرسیوز بعد از فرار، خود را به دربار شاه توران رسانید و داستان پیروزی سیاوش را برای افراسیاب تعریف کرد. افراسیاب سخت عصبانی شد و او را از نزد خود راند. پس از آن سران سپاه را پیش خواند و فرمان جنگ را به ایشان صادر کرد و در پایان شب به خواب رفت. نیمه شب از خواب هولناکی که دیده بود با نعره ای از خواب بیدار شد. برادرش گرسیوز او را در آغوش گرفت و پرسید داستان چه بود. افراسیاب گفت: در خواب دیدم که سپاهی بزرگ از ایران بر من تاختند و مرا دست بسته نزد کاوس بردند و در کنار تختش جوان خوش سیمایی ایستاده بود که مرا با شمشیر به دو نیم کرد. گرسیوز خواب دانان را خواست و آنها گفتند در سپاه ایران شاهزاده ای هست که هیچکس در طالع بر او فزونی ندارد و اگر شاه با سیاوش بجنگد جز شکست چیزی نصیب او نخواهد شد. افراسیاب و گرسیوز تصمیم گرفتند هدایایی برای سیاوش بفرستند و با او از در صلح درآمده و سرزمینها ای را که گرفته پس نگیرند.


 سیاوش با رستم به خلوت نشست و برای صلح شرایطی تعیین کردند. از جمله یکصد گروگان که نام آنها را رستم انتخاب کرد و سپاه توران تمام سرزمینهای ایران تا بخارا و سند و سمرقند و چاج و پنجاب را تخلیه و قسوی گنگ سراپرده را بر پای کنند. سیاوش اندیشه کرد بهتر است فرستاده ای نزد کاوس روانه و آنچه را گذشته به او اطلاع بدهد. جهان پهلوان گفت بهتر است من خود به رسالت نزد کاوس بروم. کاوس وقتی نامه سیاوش را برایش خواندند به رستم سخت عصبانی شد و گفت من ترا که آدم جهان دیده ای بودی با سیاوش فرستادم. آیا بدیهای افراسیاب را فراموش کرده ای؟ من باید خود میرفتم. چگونه شما را فریب دادند. چگونه با گرفتن صد ترک بیچاره بد نژاد که نام پدرانشان را نمی دانید صلح کردید. علاج تورانیان را فقط در جنگ میدانم. رستم گفت: ای شهریار، نخست حرف من را بشنو.

 تو گفتی صبر کلید تا او در جنگ شتاب کند. ما بفرمان تو صبر کردیم ولی او از در آشتی در آمد

✨کسی کاشتی جوید و سور و بزم✨

✨نه نیکو بود پیش رفتن برزم✨


از من بشنو از فرزند خود پیمان شکنی انتظار نداشته باش.



#خلاصه #داستان 

#سیاوش ٣


از من بشنو و از فرزند خود پیمان شکنی انتظار نداشته باش. 


کاوس سخنان رستم را بریده با کلامی پر از خشم گفت: پس این تو بودی که سیاوش را در راه صلح انداختی و ریشه کینه را از دلش بیرون آوردی، تو این تنبلی را به او یاد دادی و دلت با آن هدیه ها که بتوا دادند شاد شد.

✨تو ایدر بمان تا سپهدار طوس✨ ✨ببندد برین کار بر پیل کوس✨


و دیگر اگر سیاوش هم از فرمان من سرپیچی کند سپاه را به طوس بسپارد و خود با اطرافیانش باز گردد تا در اینجا او را کیفری دهم که سزاوارش است. رستم چون سخنان تلخ را از کاوس شنید؛

✨غمی گشت رستم بآواز گفت✨

✨که گردون سر من بیارد نهفت✨

✨اگر طوس جنگی تر از رستم است✨

✨چنان دان که رستم ز گیتی کم است✨

✨بگفت این و بیرون شد از پیش اوی✨

✨پر از خشم چشم و پر آژنگ روی✨


کاوس، طوس دلاور را احضار کرد و فرمود لشکر بردار و روانه بلخ شو.

 کاوس همچنین نامه ای تند با سخنانی تلخ برای سیاوش نوشت و از او خواست گروگانها را برایش بفرستد و گناه این صلح را بگردن رستم انداخت که چشمش به مال

افراسیاب افتاده.

✨چو نامه به نزد سیاوش رسید✨ ✨بران گونه گفتار ناخوب دید✨ ✨نزادی مرا کاشکی مادرم✨

✨وگر زاد مرگ آمدی بر سرم✨

✨شوم کشوری جویم اندر جهان✨

✨که نامم ز کاووس ماند نهان✨


 سیاوش پس از این زنگی هاوران را با تمام گروگانها و هر چه افرسیاب فرستاده بود به درگاه شاه توران پس فرستاد و سپاه را به بهرام گودرز سپرد تا به سپهدار

طوس بدهد. بهرام از سیاوش خواست که در تصمیمش بازنگری کند و از رستم کمک بخواهد ولی؛

✨چنین داد پاسخ که فرمان شاه✨

✨برانم که برتر ز خورشید و ماه✨

✨ولیکن بفرمان یزدان دلیر✨

✨نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر✨

✨کسی کاوز فرمان یزدان بتافت✨

✨سراسیمه شد خویشتن را نیافت✨


چون پیغام سیاوش را زنگی هاوران به افراسیاب داد، افراسیاب سپهدار خود پیران را احضار کرد و نامه سیاوش را با او در میان نهادند. پیران گفت: سیاوش سلطان جهان خواهد شد و اگر داماد تو شود، دو کشور و هردو تاج و تخت، تو را،


افراسیاب نامه ای بر محبت به سیاوش نوشت: چون فرزند عزیزت دارم و تو یادگار من در جهان خواهی بود. اگر بگذارم که از توران زمین بگذری و به جای دیگر سفر کنی کوچک و بزرگ جهان مرا نکوهش خواهند کرد. اکنون بیا سپاه و زر و گنج و شهر از آن توست. و هر زمان خواستی با پدر آشتی کنی از هیچ چیز دریغ نخواهم کرد. چون نامه بدست سیاوش رسید از اینکه راهی پیدا شده خوشحال شد ولی از درون او درد و رنج شعله می کشید و فکر میکرد چرا باید کاوس صلحی را که میرفت پایدار باشد به جنگ تبدیل کند. چه رنجیست که یاری دشمن را باید قبول کرد و در پایان، از آتش کجا بردمد باد سرد.

✨زدشمن نیابد به جز دشمنی✨

✨به فرجام هر چند نیکی کنی✨


 سیاوش بار دیگر نامه ای به کاوس نوشت. شرحی از زندگی و کارهای خودش و بی مهری شاه را نوشت و در خاتمه با آرزوی شادی برای او خداحافظی کرد.

✨ز شادی مبادا دل او رها✨

✨شدم من ز غم در دم اژدها✨


 سیاوش چون به جیحون رسید، بر سرزمین ایران نگریست، از اشک چشم، صورتش ناپدید شد. با رنجی فراوان و تلخی در کام، خاک وطن را بوسه داد و از آن بیرون شد و شهرهای ایران را یکی یکی پشت سر گذاشت. به ترمذ و بعد به چاج رسید. در هر کجا افراسیاب محلی برای استراحت او آماده کرده بود تا به نزدیک قاجار باشی رسید و مدتی در آنجا بماند. پیران با یک هزار تن از خویشان خود و سپاهی چون ستارگان با دلی پر مهر و با درفشی عظیم به پیشباز او آمد و گفت:

✨همه بر دل اندیشه این بد نخست✨

✨که بیند دو چشمم تورا تندرست✨


سیاوش چون استقبال تورانیان را دید اشک از دو چشم بر صورت ریخت؛

✨که یاد آمدش بزم زابلستان✨

✨بیاراسته تا به کابلستان✨

✨از ایران دلش یاد کرد و بسوخت✨

✨بکردار آتش رخش بر فروخت✨


 پیران ستایش فراوان از سیاوش کرد و او را راضی کرد که در توران بماند. با هم رفتند تا به نزدیک گنگ رسیدند، سرزمینی که می بایست در آن می ماندند. شهری که پایتخت افراسیاب بود و چون خبر به افراسیلاب دادند از بارگاه پیاده به کوچه آمد و از سیاوش استقبال شکرد

✨سیاوش چو او را پیاده بدید✨

✨ فرود آمد از اسب و پیشش دوید✨

✨گرفتند مرا یکدیگر را ببر✨

✨بسی بوس دادند بر چشم و سر✨

✨از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ✨

✨به آبشخور آیند میش و پلنگ✨


افراسیاب کاخی مجلل برای سیاوش آماده کرد و روزهای بعد با هم به چوگان بازی و شکار می رفتند. پیران که میخواست سیاوش از آن سرزمین همسری بگیرد و فرزندی آورد و آینده سرزمین ایران و توران یکی شود، روزی به او گفت...


#خلاصه #داستان

#سیاوش ٤


توران روزی به سیاوش گفت: 

در شبستان شاه دختری هست، از شبستان گرسیوز سه دختر هست که از ماه گرو میبرند. نبیره فریدون، آنها را نگاه کن. در شبستان من چهار دخترند در آغاز جوانی که بزرگترینشان جریره نام دارد.

 سیاوش گفت ای پیران من چون فرزند تو هستم جریره را انتخاب میکنم. سیاوش با جریره آنچنان بود که از کاوس یاد نمیکرد و مدتها گذشت و هر روز بر جاه سیاوش نزد افراسیلاب افزوده می شد. تا روزی پیران پیشنهاد کرد دختر افراسیاب، فرنگیس با سیاوش ازدواج کند.

سیاوش به پیران گفت: ولیکن مرا با جریره نفس به آید نخواهم جز او نیز کسی،

پیران گفت جریره را من راضی میکنم. و از آنجا نزد افراسیاب رفت و از فرنگیس برای سیاوش خواستگاری کرد. افراسیاب در اندیشه شد که ستاره شناسان به او روزی گفته بودند

✨که از تخمه تور و از کیقباد✨

✨یکی شاه سر برزند پر زداد✨

✨به توران نماند بر و بوم و رست✨

✨کلاه من اندازد از کین نخست✨


 پیران گفت: سخن موبدان و ستاره شناسان همیشه درست نیست. خرد میگوید از نژاد سیاوش انسانی آزادیخواه به جهان خواهد آمد و آن زمان دو کشور ایران و توران برای همیشه در صلح خواهند بود. بعد از ازدواج فرنگیس و سیاوش، افراسیاب از سرزمین خود تا پیش دریای چین را که بیش از صد فرسنگ پهناست به سیاوش داد و چندی گذشت سیاوش روانه دیدار از سرزمین تازه خود شد. پیران همراه سیاوش رفت تا به شهر ختن سرزمین پیران رسیدند. یک ماه آنجا مهمان پیران بودند و پس از آن براه افتادند تا به سرزمینی رسیدند که آباد و فرخنده بود.

✨بیک روی دریا و یک روی کوه✨

✨برو بر ز نخچیر گشته گروه✨


سیاوش بپیران سخن بر گشاد، که این همان جائی است که میخواهم زندگی کنم. در اینجا دژی خواهم ساخت و درون آن باغ و ایوان و کاخ ایجاد خواهم کرد. پیران گفت اگر اجازه بدهی آنچه را که اراده کرده ای تا یکماه انجام خواهم داد

و شهری بسازم که همه مردم به آن خیره بمانند. سیاوش در کار دریای چین، گنگ دژ را با رنج فراوان بساخت. شهری وسیع با باغ و بوستان و خانه و خیابان و کوچه و بازار پر از گرمابه و جو یار و رود، هربرزنی رنگ و بوی خوش خود داشت. باآرامش، نه گرمایش گرم و نه سرمایش سرد، کسی در آن سرزمین بیمار نبود، چنین سرزمینی را سیاوش برای زیست خود انتخاب کرد و در آن کاخ و میدان و ایوانی بسیار زیبا بنا کرد. چون سیاوش دانست در آن مکان سکونت خواهد کرد اشک از دیدگان بریخت و از رنج های خودش برای پیران داستانها گفت و افزود: من از راز این چرخ بلند درباره خود آگهی دارم، روزگاری فراوان نخواهد گذشت که من، بیگناه بدست شهریاری کشته خواهم شد. داستان آن به ایران خواهد رسید و آشوبی در ایران و توران بپا خواهد شد. پیران با دلی غمگین چون این سخنان را از افراسیاب هم شنیده بود از اینکه سیاوش را به توران کشیده ناراحت شده ولی بعدها به خودش میگفت شاید این سخنان را سیاوش از جهت دلتنگی و دوری از ایران گفته. یک هفته با هم سخن میگفتند که روز هشتم از افراسیاب نامه ای رسید و در آن به پیران فرمان داده بود لشکری از چین گرد آورده و از مرز هند و جلگه سند به مرز خزر رفته و از تمام کشورها باج خواهی کند. وقتی پیران رفت سیاوش شهر سیاوش گرد را ساخت و چون پیران بازآمد زیبائی آن همه آبادانی برایش باور نکردنی بود. پیران داستان کارهای سیاوش را برای افراسیاب تعریف کرد. افراسیاب شاد شد و از گرسیوز خواست تا به شهر سیاوش گرد برود آن سرزمین را ببیند و بازآید.


 سیاوش به توران زمین دل نهاده و دیگر یادی از ایران زمین نمیکرد. گرسیوز هدایای افراسیاب را به سیاوش داد و با هم به دیدن شهر رفتند. در این موقع سواری رسید و مژده داد که از جریره کودکی چون ماه به جهان آمده، او را فرود نام نهادند.

✨چوبشنید گرسیوز آن مژده گفت✨

✨که پیران شد امروز با شاه جفت✨


سپس به کاخ فرنگیس رفتند و او را نیز مژده دادند. گرسیوز چون آن شکوه و جلال را دید از حسادت دل و جانش بجوش آمد.


#خلاصه #داستان

#سیاوش ٥



✨بدل گفت سالی بر این نگذرد✨ ✨سیاوش کسی را به کس نشمرد✨

گرسیوز در همان رنج بود که در گوی بازی هم سیاوش بر او پیشی گرفت و دیگر حسادت او را بیشتر به جوش آورد.

روزی به خواهش گرسیوز دلیری از ترکان را به نبرد سیاوش فرستادند و سیاوش بی آنکه گرز و کمند در دست بگیرد پهلوان ترک را از زمین گرفت و بر خاک افکند، سپس از اسب پیاده شد از او دلجوئی کرد و این نیز بر حسادت گرسیوز افزود. 

چون گرسیوز نزد افراسیاب باز گشت و نامه سیاوش را تسلیم او کرد، افراسیاب شاد شد ولی گرسیوز هرلحظه منتظر بود تا زهر خود را به جان سیاوش بریزد. تا روزی که توانست افراسیاب را بفریبد.

 روزی گرسیوز بد کنش، دروغگوی بد دل به دروغ گفت: ای شاه چنین دانستم سیاوش دل با تو ندارد و برای خود راهی دیگر برگزیده. هرچند یکبار فرستاده ای از سوی کاوس پنهانی نزد او آمده و از روم و چین نیز فرستادگانی پنهانی برایش پیام می آورند. اکنون سپاه فراوانی براو گرد شده اند و اگر قدم پیش گذارد جان تو در خطر است. نژاد تو با نژاد ایرج هرگز یکی نخواهد شد. افراسیاب گفت کمی صبر کن. سه روز مشورت میکنیم. بعد از سه روز افراسیاب گفت: بهتر است او را نزد خود خوانده و به آرامی نزد کاوس باز گردانیم.

گرسیوز گفت: اگر او به ایران باز گردد، راز کشور تو را می داند و هر راهی را میشناسد. پس هوشیار باش چه به آسانی می تواند برجان تو بدی کند. سخنان گرسیوز در افراسیاب اثر کرد و از آنچه با سیاوش کرده بود پشیمان شد و گفت: بهتر است کمی صبر کنیم، فعلا او را نزد خود بخواهیم چون کژی او آشکار شود آنزمان کسی مرا سرزنش نخواهد کرد.

 یکروز افراسیاب به گرسیوز گفت هم اکنون برخیز نزد سیاوش برو، بگو دل من یاد مهر او و فرنگیس را کرده اینک برخیزند و بدیدار من آیند. چون پیغام افراسیاب را سیاوش شنید شاد شد و گفت: اکنون آماده ام که شانه به شانه تو نزد افراسیلاب برویم. ولی سه روز اینجا صبر کن و استراحت نما. گرسیوز حیله گر زمانی خاموشی ماند و چشم بر سیاوش دوخت و

ناگهان اشک از چشمان فرو ریخت. سیاوش گفت: چه غمی جان ترا میکاهد؟ اگر از شاه توران سرگرانی با تو میآیم و آن غم را پایان میدهم. گرسیوز همچنان نالان گفت: نه، من برای خودم رنجی ندارم. فقط می بینم بار دیگر افراسیاب دارد کینه کهن را نو میکند. تو خوی تند او را نمی دانی او بر خون تو تشنه است. رنج من از آندوه تو است. بیهوده پدرت را در ایران از دست داده، روی او را زمین گذاشتی، گرسیوز باز اشک بر دیدگان آورد. سیاوش بار دیگر گفت که برخیز باهم به دیدار افراسیاب برویم. ولی گرسیوز نادرست و نیرنگ ساز آنقدر گفت تا اینکه سیاوش به گفتار او گروید و نخست نامه ای به افراسیاب نوشت که فرنگیس اکنون بیمار است، آرزوی دل ما دیدار تو است. صبر میکنم تا اگر از بیماری رها شد هردو به خوشی خواهیم آمد.


وقتی گرسیوز نامه سیاوش را به افراسیاب داد با زبانی پردروغ و روانی پر گناه به افراسیاب گفت: چون به سیاوش گر در سیدم مرا به هیچ نشمردند، سیاوش حتی نامه ترا نخواند و سخن مرا نشنید. دستور داد تا مرا پایین تختش دوزانو نشاندند. دانستم که پیوسته از ایران نامه ها به او می رسد، سپاهی عظیم از روم و چین بر او جمع شده اند، اگر لحظه ای بیشتر درنگ کنی او جنگ را شروع میکند و اگر سپاهش به ایران برود چه کسی قادر خواهد بود جلوی او را بگیرد. افراسیاب آنچنان خشمگین شد که به گرسیوز پاسخ نداد و فرمود تا سران سپاه را جمع کنند، آنچه را که گرسیوز گفته بود به ایشان گفت و گفتار گرسیوز بدکنش درختی از کینه کاشت که تا قرن ها باز مرگ و خون برای مردم دو سرزمین به بار آورد.

چون گرسیوز برفت سیاوش با تنی لرزان و چهره ای زرد نزد فرنگیس آمد.

✨فرنگیس گفت ای گو شیر چنگ✨

✨چه بودت که دیگر شدستی برنگ✨

✨چنین داد پاسخ که ای خوبروی✨

✨بتوران زمین شد مرا آب روی✨


 فرنگیس اشک به چشم آورده و گفت ای شاه اکنون بگو چه خواهی کرد؟ سیاوش گفت: زاری مکن، دل با خدا داشته باش و غم مخور و راضی باش به رضای خدا. شاید گرسیوز که نیکخواه ما است از سوی شاه مژده ای بیاورد.

سه شب بر این داستان بگذشت و شب چهارم' سیاوش از رویای هولناکی که در مورد آینده خودش دیده بود، از خواب برجست.


#خلاصه #داستان 

#سیاوش ٦


سیاوش با رویای هولناکی که دیده بود، از خواب برجست. دیری نگذشت که سواری از سوی گرسیوز آمد و پیام داد که ای سیاوش برجان خود ترسان باش. 

سیاوش به فرنگیس گفت: خواب من تعبیر شد و عمر من بسر آمد. میدانم پایان انسان جز مرگ نیست ولی آرزو داشتم زنده می ماندم تا فرزند تورا که در دل داری می دیدم. اکنون پنج ماه است که توبرداری. زمانی که به جهان می آید من دیگر نیستم، چون به جهان آمد، نام او را کیخسرو بگذار و به او آرامش بده. 

پیران جان تو را از شاه خواهد خواست و بهر حال با خواری و زاری در خانه پیران کیخسرو به جهان خواهد آمد. 

سپس فرنگیس را به تلخی بدرود گفت و هرآنچه غم داشت با همسرش در میان نهاد. سیاوش به مکان اسبها رفت. نخست سر اسبش، شبرنگ بهزاد را بر سینه خود نهاد و مدتی با او راز گفت و سپرد که ای اسب هوشیار من، بیدار دل باشی که با هیچکس مساز چه زمانی که کیخسرو به کین خواهی من برخیزد برتو خواهد نشست. در هیچ آخوری مکان مکن و اسب را آزاد کرد. دیگر اسبان را همه پی زد. پس با گروهی از پهلوانان بر اسب نشست و از شهر بیرون رفت. بیش از نیم فرسنگ دور نشده بود که سپاه افراسیاب را از دور دید و با خود گفت گرسیوز راست گفته بود و میبایست من به راهی دیگر می گریختم. سپاه توران چون سیاوش را دیدند ایستادند. یکدیگر را نگریستند، هیچکس کینه ای نداشت که جنگ را شروع کند. سیاوش به یارانش گفت جنگ چاره ما نیست و من هرگز با افراسیاب نخواهم جنگید. این بگفت و رفت تا به افراسیاب رسید و گفت:

✨چرا جنگ جوی آمدی با سپاه✨

✨چرا کشت خواهی مرا بیگناه✨

✨سپاه دو کشور پر از کین کنی✨

✨زمان و زمین پر ز نفرین کنی✨


گرسیوز فریاد برآورد که لب ببند، اینگونه سخن ها در حد تو نیست. اگر این چنین بی گاه هست. چرا با زره و کمان نزد شاه آمدی؟

✨سیاوش بدانست کان کار اوست✨

✨برآشفتن شبه ز بازار اوست✨


 سیاوش رو به گریسوز کرد و گفت: ای ناکس زشت خوی،

✨به گفتار تو خیره گشتم زراه✨

✨تو گفتی که آزرده گشته است شاه✨

✨هزاران سر و دم بی گناه✨

✨بدین گفت تو گشت خواهد تباه✨


سپس رو به افراسیاب کرد و گفت: به سخنان این بد نژاد شهر توران به باد خواهد رفت. گرسیوز چون این را شنید با آشفتگی به افراسیلاب گفت با دشمن گفت و شنود نمی کنند و سپس فرمان داد تا لشکر با تیغ و نیزه بر سیاوش حمله کنند. سیاوش چون با افراسیاب پیمان بسته بود، دست به شمشیر نبرد و ایرانیان هم دست بر تیغ نبردند.


✨از ایران سپه بود مردی هزار✨

✨همه نامدار از در کارزار✨

✨همه کشته گشتند بر دشت کین✨

✨ز خونشان همه لاله گون شد زمین✨


سیاوش که جانش خسته شد، از پشت اسب سرنگون گردید و ترکان بر سرش ریخته، دو دستش را از پشت بسته و او را به زنجیر کشان کشان بردند. افراسیلاب از همان راه به سوی سیاوش گرد رفت و به هنگام رفتن به گرسیوز فرمان داد تا سیاوش را به سوی دیگر ببرند و سرش را ببرند.

 سپاهیان درشتی کرده و در آن میان، پیلسم یکی از فرزندان کم سن و سال پیران گفت از دانایی شنیدم که آهسته دل کم پشیمان شود.

✨شتاب و بدی کار اهرمنست✨ ✨پشیمانی جان و رنج تنست✨

✨سری را که باشی بدو پادشا✨

✨بتیزی بریدن نبینم روا✨


ای شهریار اکنون بفرمای تا سیاوش در بند باشد و صبر کن ببینیم روزگار چه خواهد خواست. افراسیاب از سخن پیلسم نرم شد. گرسیوز گفت به سخن این جوان گوش مکن، سست مشو. افراسیاب گفت من گناهی از سیاوش ندیده ام. میدانم اگر خون سیاوش بریزد طوفانی بر خواهد خواست. اگر اورا رها کنم آینده نامعلومی

خواهیم داشت.

✨رها کردنش بدتر از کشتن است✨

✨همان کشتنش درد و رنج من است✨


فرنگیس که این سخنان را شنید گریه کنان به افراسیاب التماس کرد. ✨به سوگ سیاوش همی جوشد آب✨

✨کند چرخ نفرین بر افراسیاب✨


افراسیاب چون سخنان فرگیس را که بی هوش شده بود شنید، دستور داد تا ماموران او را در کاخ خودش زندانی کنند. افراسیلاب بعد از آنکه فرنگیس را به زندان فرستاد گفت: اکنون سیاوش را به جایی ببرید که چون فریادرسی بخواهد، کسی نشنود. 

سیاوش رو به پیلسم کرد و گفت: ✨درودی زمان سوی پیران رسان✨

✨بگویش که گیتی دگر شد بسان✨


گرسیوز درمیان تمام سواران خود چشم گردانید تا بیشرم ترین آنها را برگزیند و در میان آنها چشمش به گروی زره افتاد.

✨ز گرسیوز آن خنجر آبگون✨

✨گروی زره بستد از بهر خون✨

✨بیفکند پیل ژیان را بخاک✨

✨نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک✨

✨یکی تشت بنهاد زرین برش✨

✨جدا کرد زان سرو سیمین سرش✨


سپس گروی زره،  تشت خون را به دست گرفت و به جایی برد که هیچ اثری از آن باقی نماند. او زمین خشکی را برگزید و خون سیاوش را بر آن جاری کرد. چون خون سیاوش بر زمین ریخته شد؛

✨یکی باد با تیره گردی سیاه✨

✨برآمد بپوشید خورشید و ماه✨


#خلاصه #داستان

#سیاوش ٧


چون خون سیاوش بر زمین ریخته شد

یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد وب بپوشید خورشید و ماه  را

(در افسانه هاست که : درختی در آنجا در اندک زمانی از خون سیاوش روئید که هم اکنون آن گیاه در کوه و دشت ایران فراوان می روید. گیاه خون سیاوش یا خون سیاوشان گواه است بر آنکه راستی و پاکی در سرزمین ایران تا جاودان برقرار خواهد بود.)

خبر به فرنگیس رسید، بناخن روی خراشید و با آواز بلند افراسیاب را نفرین کرد. 

چون افراسیاب این را شنید فرمان داد فرنگیس را از زندان بیرون آورده گیسویش را ببرند و چوب فراوانش بزنند تا از سخن گفتن باز بماند و فریاد کرد که من از نژاد سیاوش فرزندی نمی خواهم.

 از سخنان افراسیاب تمام پهلوانان و نامداران توران یک به یک او را نفرین کردند.

 پیلسم همراه با لهلک و فرشیدورد بسوی اردوی پیران تاختند. ولی پیران وقتی خبردار شده بود افراسیاب به جنگ سیاوش شتاب دارد، اردوی خویش را بسوی سیاوش گرد، حرکت داد تا بلکه بتواند کمکی به سیاوش کند. سه پهلوان فرسنگی رفته بودند که به اردوی پیران رسیدند و داستان مرگ سیاوش را برایش تعریف کردند. چون پیران آن سخنان را شنید، از اسب اندر افتاد و از هوش رفت، چون بهوش آمد جامه برتن چاک داد، موی کند و خاک بر سر ریخت. لهاک گفت باید عجله کنی و فرنگیس را نجات بدهی. پس ده اسب برگزیده با پهلوانان دوروز و دو شب در راه بودند تا به در گاه افراسیاب رسیدند. پیران از افراسیاب خواهش کرد که فرنگیس را به او بسپارد تا بعد از به دنیا آمدن فرزندش هردو را به حضور افراسیلاب بیاورد. افراسیاب موافقت کرد. بعد از آنکه فرزند فرنگیس بدنیا آمد پیران خبر را به افراسیاب رسانید. افراسیاب به پیران گفت فرزند را از مادرش بگیر و نزد شبانان به کوه بفرست. چنان کن که نداند کیست و چرا به شبان سپرده شده، هیچکس چیزی به او نیاموزد و از گذشته سخنی با او گفته نشود.

(و حال داستان کیخسرو فرزند سیاوش و جنگ های بعد از آن آغاز میشود)



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۵
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس


#خلاصه #داستان 

پادشاهی #کیخسرو ١١

#نبرد_ایران_و_توران

 آغاز داستان  #کاموس_کشانی(پهلوان تورانی)



 وقتی پیران نزد افراسیاب بازگشت دو هفته جشن گرفتند و بعد از گرفتن خلعت بسوی ختن روان شد. 


دلیران ایران زار و آزرده نزد رستم رفتند. او به پوزش خواهی نزد کیخسرو آمد و گفت اگر چه از طوس و لشکر او آزرده ای ولی آنها را بمن ببخشای.



✨بدو گفت خسرو که ای پهلوان✨

✨دلم پر ز تیمار شد زان جوان✨


کیخسرو به خواهش رستم طوس را که بار دیگر به پوزش خواهی آمده بود پذیرفت و او را دوباره به جنگ تورانیان فرستاد ولی بشرط آنکه در کارهایش با گیو مشورت کند و رو به گیو کرد؛

✨بدو گفت کاندر جهان رنج من✨

✨تو بردی و بی بهره از گنج من✨

✨نباید که بی رای تو پیل و کوس✨

✨سوی جنگ راند سپهدار طوس✨

✨بتندی مکن سهمگین کار خرد✨

✨که روشن روان باد بهرام گرد✨


به این ترتیب گیو و طوس با لشکری بزرگ از مقابل شاه گذشته عازم رودشهد شدند. در آنجا سپاه ایران آماده جنگ شد و پیغام به پیران رسانیدند. پیران یک ترک چرب زبان را نزد طوس فرستاد که من به سیاوش و فرنگیس و شاه خوبی ها کرده ام و نهصد نفر از تبارم را از دست داده ام. طوس غمگین شد و گفت مرا با تو پیکاری نیست. خود را آزاد کن و اگر آنچه میگوئی راست است بدون سپاه به ایران بیا تا شاه نیکی های ترا پاداشی دهد. پیران پاسخ داد اکنون همه کسانم را که پند مرا میپذیرند با خود به ایران میآورم 

✨بایران گذارم بر بوم و رخت✨

✨سر نامور بهتر از تاج و تخت✨


از آن سو پیران پیامی برای افراسیاب فرستاد که من تا اکنون با پیام های خود ایرانیان را فریب داده ام هر چه زودتر سپاهی به اینجا بفرست. دهم روز لشکر به پیران رسید

✨سپاهی کزو شد زمین ناپدید✨

.

✨چو لشکر بیاسود روزی بداد✨

✨سپه برگرفت و بنه بر نهاد✨

✨زپیمان بگردید وز یاد عهد✨

✨بیامد دمان تا لب رود شهد✨


به طوس خبر دادند که پیران سخن جز به فریب نگفته و آماده جنگ شده است.

 از سپاه توران پهلوانی بنام ارژنگ به مصاف طوس آمد.

✨بزد بر سر و ترگ آن نامدار✨

✨تو گفتی تنش سرنیاورد بار✨

✨برآمد زایران سپاه بوق و کوس✨

✨که پیروز باد سرافراز طوس✨


بعد هومان به میدان آمد و وقتی به طوس رسید به او گفت تو چرا بجنگ آمده ای. 

تو شاه هستی چرا پهلوان دیگری را نمی فرستی. چون گفتگویشان به درازا کشیده و شباهتی به رجز خوانی نداشت و بیشتر به تعارف شبیه بود، گیو برآشفت و به میدان آمده به طوس گفت:

✨سخن جز به شمشیر با او مگوی✨

✨مجوی از در آشتی هیچ روی✨


 طوس با هومان در آویخت. با گرز و کمان شمشیر و بالاخره کمر یکدیگر را گرفتند. هومان کمر را گسست و خود را رها کرد. طوس دست به کمان برد و بر هومان تیر بارید. یکی از تیرها اسب هومان را به خاک انداخت ولی دلاور ترک سپر بر سر گرفت تا آنکه ترکان اسبی برایش بردند و چون روز تاریک شده بود، هومان عنان پیچید و نزد پیران بازگشت.


 روز بعد که لشکرها را در مقابل هم آراستند، طوس از چیره شدن دشمن بیمناک بود ولی گودرز او را دلداری داد. طوس گفت چگونه نگران نباشم که در برابر یک نفر ما، آنها دویست نفر دارند. گودرز پاسخ داد اگر کردگار یار ما باشد در زیادی و کمی سختی نیست. از آوای کوس و کرنای یکباره همه از جای برآمدند و دلاوران هر کدام همنبرد می خواستند. 

در میان ترکان جادوگری بود بنام "بازور"  که هم جادو میدانست و هم زبان چینی و پهلوی آموخته بود.

 پیران به او دستور داد تا که بر قله کوه برود و بر ایرانیان برف و سرما بفرستد. بازور چنان کرد و در آن ماه تیر  چنان برفی بارید که دست نیزه داران ایران از کار فروماند. آنگاه پیران فرمان حمله داد. کشتار زیادی از سپاه ایران شد و در آن میان مرد خردمندی بازور جادوگر را به رهام نشان داد. رهام بسوی او بطرف کوه تاخت و با شمشیر دستهایش را از بدن جدا کرد.

 ناگهان ابرها پراکنده شدند و خورشید درخشان آشکار شد. آنگاه گودرز گفت که دیگر جای پیل و کمند و کمان نیست، باید با تیغ و شمشیر جنگید. 

طوس پاسخ داد تو درفش را نگهدار و؛

✨اگر من شوم کشته زین رزمگاه✨

✨توبرکش سوی شاه ایران سپاه✨


 دلیران ایران جان بر کف جنگیدند ولی سپاه هراسناک شده و پشت به دشمن کرده و گریختند. طوس گیو را فرستاد تا لشکر را جمع کرده و آنگاه که هوا تاریک شد، کمی آرمیدند و کشته ها را به خاک سپردند. 


در آن شب پیران لشکر را فراخواند و گفت: فردا هرکسی را از دشمن که زنده مانده بی جان خواهیم کرد. سپاه شادمانی کردند و شب را به آسودگی گذراندند.

ولی طوس لشکر را با بنه و خیمه به سوی کوی هماون کشید و سواری نزد شاه فرستاد، اورا آگاهی داده تا مگر رستم_زال را با سپاه سوی ما فرستد، بدین رزمگاه سپاه ایران پیش از آنکه دشمن از خواب برخیزد ده فرسنگ از آنجا دور شده تا به دامنه کوه هماون رسیدند.



 

ادامه پادشاهی #کیخسرو ١٢ و ادامه ی نبرد ایران و توران به خونخواهی سیاوش

#کاموس_کشانی ٢


 چون آفتاب دمید پیران با جوش و خروش لشکر به میدان آورد اما آنجا را خالی یافت. سواری از پی ایرانیان فرستاد. سوار بازگشت و خبر داد ایرانیان در کوه هماون هستند. بعد از مشورت با ناموران تورانی پیران هومان را به طرف کوه هماون فرستاد تا خود بعد از او حرکت کند. 

چون هومان به دامنه کوه رسید، لشکر ایران را آراسته دید. رو به طوس و گودرز بانگ زد: 

شما شرمتان نیست که از پهلوانان تورانی گریخته و چون نخجیر به کوه پناه برده اید؟

 روز بعد با طلوع آفتاب پیران با سپاهش به کوه هماون رسید و به هومان گفت سپاه را همین جا نگهدار تا ببینم سپهدار ایران به چه امیدی لشکر را به کوه کشیده. آنگاه نزد سپاه ایران آمد و فریاد زد: ای طوس تو پنج ماه است که با سختی می جنگی و بسیاری از گودرزیان را به کشتن دادی، اکنون به چه امیدی به کوه گریخته ای؟ بی گمان به بند خواهی آمد.

✨چنین داد پاسخ سرافراز طوس✨

✨که من بر دروغ تو دارم فسوس✨

✨پی کین تو افکندی اندر جهان✨

✨ز بهر سیاوش میان مهان✨

✨بر این گونه تا چند گوئی دروغ✨

✨دروغت بر ما نگیرد فروغ✨


در دشت برای اسبان علف کم بود. اکنون نیز شاه از کار ما آگاهی یافته و با زال و رستم به یاری ما خواهند آمد. باش تا برو بومتان را برباد دهم.

 سران سپاه ایران با هم به رایزنی پرداختند و گودرز پیر چاره را در شبیخون زدن دید.

✨زگودرز بشنید طوس این سخن✨

✨سرش گشت پردرد و کین کهن✨

✨زیک سوی لشکر به بیژن سپرد✨

✨دگر سو بشیدوش و خراد گرد✨

✨درفش خجسته بگستهم داد✨

✨بسی پند و اندرزها کرد یاد✨

✨خود و گیو و گودرز و چندی سران✨

✨نهادند بر یال گرز گران✨

✨بسوی سپهدار پیران شدند✨

✨چو آتش بقلب سپه بر زدند✨


چنان بر قلب سپاه پیران زدند که خروش از سپاه برخاست و دریای خون براه افتاد و چون درفش پیران دریده شد، بیم در دل سپاه توران افتاد و هریک به سوئی گریختند. هومان به دنبال سپاه پراکنده خودش رفت و توانست آنها را جمع کرد. سواران تورانی ایرانیان را در میان گرفتند و با تیر و تیغ و گرز و شمشیر بر آنها باریدند. از سوی دیگر دلاوران ایرانی که برجای مانده بودند از به درازا کشیدن پیکار نگران شدند و دانستند که به یاری آنان نیاز است.


 پس گرز ها را بدست گرفته به رزمگاه تاختند و تا سرزدن خورشید جنگیدند و آنگاه دست از نبرد برداشتند و به کوه بازگشتند. 


چون اخبار به کیخسرو رسید موبد نامداری را با پیام نزد رستم فرستاد.

✨به رستم چنین گفت کای سرافراز✨

✨بترسم که این دولت دیرباز✨

✨همی برگراید بسوی نشیب✨

✨دلم شد ز کردار او پر نهیب✨

✨امید سپاه و سپهبد بتوست✨

✨که روشن روان بادی و تن درست✨

✨بپاسخ چنین گفت رستم بشاه✨

✨که بی تو مبادا نگین و کلاه✨


تهمتن سپاه را آماده کرد و با شتاب آرایش جنگی آغاز نمود و به فریبرز گفت: تو سپاه را بردار و از پیش برو و به طوس بگو در جنگ شتاب مکن تا من از پشت برسم.



#خلاصه #داستان 

پادشاهی #کیخسرو

جنگ با تورانیان #کاموس_کشانی ٣


پیش از این خواندیم که سپاه ایران به کوه هماون عقب نشینی و تقاضاى نیروی کمکی کرد


تهمتن(رستم) سپاه را آماده کرد و با شتاب آرایش جنگی آغاز نمود و به فریبرز گفت: تو سپاه را بردار و از پیش برو و به طوس بگو در جنگ شتاب مکن تا من از پشت برسم.


 فریبرز به رستم گفت: ای پهلوان آرزویی دارم که جز تو بر کسی نتوانم گفت. من و سیاوش برادر و از یک بنیاد و گوهریم و زنی که از او باز مانده زیبنده من است. رستم نزد کیخسرو رفت و گفت: شهریارا حاجتی دارم ، فریبرز کاوس خواستار فرنگیس است.

 خسرو پاسخ داد: ای نامدار میدانم که گفتار تو جز از راه خیر نیست. اما میدانی که مادرم به رای من نیست ولی به او می گویم تا چه پیش آید. سپس تهمتن و کیخسرو نزد فرنگیس رفتند. خسرو مادر را ستود و گفت

ای تنها یادگار پدر و ای پشت و پناه من، اکنون که رستم را به یاری سپاه میفرستم و فریبرز سرکردگی سپاه را دارد، رستم بر این است که تو همسر فریبرز باشی. اکنون رای و فرمان تو چیست؟ 

فرنگیس با دیدگانی اشکبار گفت: از من گذشته، هیچ مردی در جهان چون سیاوش نخواهد بود ولی گفتار تو زبانم را بسته و هر چه شاه بفرماید فرمانبردارم. 

رستم بی درنگ موبدی را فراخواند، فرنگیس و فریبرز را به همسری هم درآوردند و پس از سه روز فریبرز چون اختری فروزان در

پیشاپیش لشکر به حرکت در آمد.

.

✨شبی داغ دل پر ز تیمار طوس✨

✨بخواب اندر آمد گه زخم کوس✨

✨چنان دید روشن روانش بخواب✨

✨که رخشنده شمعی بر آمد زآب✨

✨بر شمع رخشان یکی تخت عاج✨

✨سیاوش بران تخت با فر و تاج✨

✨لبان پر ز خنده زبان چرب گوی✨

✨سوی طوس کردی چو خورشید روی✨

✨که ایرانیان را هم ایدر بدار✨

✨که پیروز گر باشی از کارزار✨



از بابت گودرزیان هم غم مخور که اینجا گلستانیست. این خواب را طوس برای گودرز تعریف کرد و گفت تعبیر این خواب آنست که بزودی رستم به یاریمان خواهد آمد. پس دستور داد تا درفش کاویان را برافراشتند و کرنای جنگ بنوازند. از آنسو پیران سپاه گران خود را پیش آورد و در مقابل آنها آراست ولی دو سپاه خیال جنگ نداشتند. تا آنکه هومان از پیران پرسید چرا درنگ می کنید مگر لشکر برای شکار به دشت آمده. پیران گفت صبر کن مگر فراموش کرده ای که دیروز سه پهلوان از آنها همه دشت را پر از خون کردند. نباید شتاب کرد آنها در کوه گرفتار شده اند و اسبانشان خار را مثل مشک بو میکند. آنها بزودی از گرسنگی...

✨چو بی رنج دشمن بچنگ آیدت✨

✨چو بشتابیش کار تنگ آیدت✨

✨بباشیم تا دشمن از آب ونان✨

✨شود تنگ و زنهار خواهد بجان✨


پس سپاه توران به خیمه های خود بازگشتتد و به خواب و خوراک پرداختند. از سوی دیگر طوس با دلی پر خون و رنگی چون کهربا به گودرز گفت که آذوقه برای اسبان و سپاه نداریم و تنها چاره در جنگ است.

✨مرا مرگ خوشتر بنام بلند✨

✨از این زیستن با هراس و گزند✨


 همگی سخن سالار خود را پذیرفتد. بامداد فرستاده افراسیاب نزد پیران رسید و پیام داد که سپاهی فراوان به یاری آنها خواهد آمد. سپاهی که از گردش در روز نبرد، دریای چین مثل بیابان میشود. سپهدار خاقان چین کاموس، نام گودرز و طوس را از روی زمین محو میکند. پهلوانی چون منشور که سر هر جنگجوئی را بخاک می افکند و دیگر فرطوس.


 چون سپاه خاقان چین نزدیک شد، پیران از خوشحالی به فکر آن افتاد که بعد از پیروزی در این جنگ سپاه خود را بسه قسمت کرده یکی را به بلخ و دیگری را به کابلستان و سومی را به ایران فرستاده و بر و بوم ایران را از جا بکند. 


کمی بعد پیاده نزد خاقان چین آمد و زمین ادب را بوسید. خاقان او را در بر گرفت و کنار خود نشاند و احوالش را پرسید. آنگاه از لشکر ایران و سرکردگانش پرسید. پیران پاسخ داد که ایرانیان اکنون هیچ ندارند، به کوه گریخته و پناه گرفته اند. خاقان به او گفت امروز را در بزم می نشینیم و با کام دل می, می خوریم و غم روز نا آمده را نمی شمریم.

✨چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب✨

✨دل طوس و گودرز شد پر شتاب✨

✨که امروز ترکان چرا خامش اند✨

✨برای بداند، ار ز می بیهش اند✨


ولی گیو به آنها گفت: چرا اندیشه بد میکنید، خدا یار ماست، وقتی رستم به ما برسد سختی ها بسر خواهد آمد. ما آماده جنگ خواهیم بود. دیده بان از بالای کوه آگاهی داد که کار ما زار است.

✨سوی باختر گشت گیتی ز گرد✨ ✨سراسر بسان شب لاجورد✨


دل گودرز به درد آمد و گفت از این زندگانی ناامید شده ام، فرزندان و نبیره هایم را از دست داده ام، اسبم را زین کنید تا برای بدرود با جنگاوران و فرزندانم بروم و برای آخرین بار آنها را در برگیرم و ببوسم.

 در همین هنگام از دیده بان خروشی برخاست:

✨که ای پهلوان جهان شاد باش✨

✨ز تیمار و درد و غم آزاد باش✨

✨که از راه ایران یکی تیره گرد✨

✨پدید آمد و روز شد لاجورد✨


درفش گرگ پیکر را در پیش می بینم و پس آن درفشهای ماه پیکر و اژدهاپیکر و شیر زرین دیده میشوند. آنها پگاه فردا نزد ما خواهند رسید.



#خلاصه #داستان 

پادشاهى #کیخسرو 

#کاموس_کشانی ٤


از دیده بان خروشی برخاست که:

درفش گرگ پیکر را در پیش می بینم و پس آن درفشهای ماه پیکر و اژدهاپیکر و شیر زرین دیده میشوند. آنها پگاه فردا نزد ما خواهند رسید.

 گودرز از شادی جان تازه ای گرفت و به دیده بان وعده مژدگانی شاهانه داد. 

از آنطرف چون خورشید بالا آمد و شب تار در جهان ناپدید شد، خاقان چین با پیران، همراه پهلوانان کاموس و منشور و بیورد و شنگل برای نظاره سپاه ایران به کوه هماون رفتند.

✨چو از دور خاقان چین بنگرید✨ ✨خروش سواران ایران شنید✨

✨پسند آمدش گفت کاینت سپاه✨

✨سواران رزم آور و کینه خواه✨

✨سپهدار پیران دگرگونه گفت✨

✨هنرهای مردان نشاید نهفت✨

✨سپهدار کو چاه پوشد بخار✨

✨برو اسب تازد بروز شکار✨


اکنون باید در فکر آرایش نوی باشیم. پیران پاسخ داد: شما خسته اید، بهتر است سه روز استراحت کنید. کاموس رای او را نپسندید و گفت: با این سپاه و این کوه درنگ جایز نیست. امشب راه را بر آنها ببندید و سپیده دم فردا بر آنها حمله کنیم. 

چون آفتاب برآمد خروشی دیده بان برخاست که سپاه ایران نزدیک می شود. گودرز بیدرنگ به پیشوازشان رفت و چون فریبرز را دید او را در آغوش گرفت. گودرز بیاد کشته شدگان گریه کرد و گفت بسیاری از فرزندان و سپاهیانم را از دست دادم ولی اکنون رزم دیگری در پیش است. 

فریبرز گفت رستم شتابان در پی ما می آید و خواسته تا دست به جنگ نزنید تا درفش او به این جایگاه برسد. آنگاه گودرز او و سپاهش را به کوه راهنمایی کرد. دیده بان سپاه توران چون خبر ورود لشکر ایران را به پیران داد، او با شتاب نزد خاقان چین رفت و او را خبردار کرد.

کاموس به پیران گفت؛

تو پنج ماه با آن اندک سپاه ایران کاری نتوانستی بکنی. اکنون هنرهای مرا در جنگ ببین.


خاقان چین نیز به پیران گفت تو دل جنگجویان را بد مکن که از ایرانیان باکی نیست. 

پیران شادان به لشکرگاه خودش آمد و هومان و لهاک و فرشیدورد به گرد او آمدند و با هم درباره لشکر ایران و رستم صحبت کردند.


 در سپاه ایران طوس پهلوانان را گرد آورد و از دلاوریهای رستم سخن راند و گفت: من بهتر میدانم که چون شیر نر بتازیم و دشمن را از این سوی کوه برانیم. اما سپاه مخالفت کرد و همه گفتند: کسی از جای نمی جنبد تا به فرمان یزدان رستم_پیلتن به رزمگاه برسد. پس دلاوران ایران خروش شادی سردادند و شب را به صبح رساندند. 

چون آفتاب سرزد کاموس با لشکری برگزیده و گرزی چون گاومیش به گردن گرفته و نیزه داران از پیش و سپاه از پشت به جلو تاختند.


✨چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد✨

✨پر از خنده رخ سوی انبوه کرد✨

✨که دارید ز ایرانیان جنگجوی✨

✨که با من بروی اندر آرد روی✨

✨چو بشنید گیو این سخن بر دمید✨

✨برآشفت و تیغ از میان بر کشید✨


کاموس چون گرگ خود را به گیو رسانیده و نیزه را آنچنان بر کمر او کوفت که دو پایش از رکاب بدر آمد و از زین فرود افتاد. ولی با شمشیر نیزه کاموس را شکست. طوس چون گیو را پیاده دید به میدان آمد. کاموس با تیغ بر گردن اسب طوس زد و اسب برزمین افتاد. دو یل دلاور پیاده و کاموس کشانی سوار بر اسب تا توانستند جنگیدند تا آنکه دشت در تاریکی فرو رفت و آنگاه همه پراکنده شدند و هریک به جایگاه خویش باز گشتند.

 در تاریکی شب دیده بان بانک زد که:

گرد سپاه رستم را می بینم.

✨چو گودرز روی تهمتن بدید✨

✨شد از آب دیده رخش ناپدید✨

✨گرفتند مر یکدگر را کنار✨

✨ز هردو بر آمد خروشی بزار✨


سراپرده ای برای رستم برپا کردند و درفش او را بر آن افراشتتد.


rezayeman, [۳۱.۱۰.۱۷ ۱۵:۳۳]

#خلاصه #داستان

پادشاهی #کیخسرو

نبرد سپاه ایران و توران

#کاموس_کشانی ٥



✨چو گودرز روی تهمتن بدید✨

✨شد از آب دیده رخش ناپدید✨

✨گرفتند مر یکدگر را کنار✨

✨ز هردو بر آمد خروشی بزار✨


سراپرده ای برای رستم برپا کردند و درفش او را بر آن افراشتتد. با دمیدن آفتاب، سپهدار هومان پس از دیدن جوش و خروش در سپاه ایران و سراپرده دیبای فیروزه رنگی که درفش و نیزه پیلتن بر آن استوار بود، شتابان نزد پیران رفت. پیران به او گفت از بد روزگار اگر رستم به این کارزار آمده باشد؛

✨بدو گفت پیران که بد روزگار✨

✨اگر رستم آید بدین کارزار ✨

✨نه کاموس ماند نه خاقان چین✨

✨نه شنگل نه گردان توران زمین✨


پس شتابان نزد فرطوس، کاموس و منشور رفت و آنها را آگاه نمود. اما کاموس با سرزنش به او گفت: چرا فال بد میزنی، گیرم که خود کیخسرو به جنگ آمده باشد،

نهنگ از دیدن درفش من به خروش می آید، رستم که جای خود دارد.



✨دل پهلوان زان سخن شاد گشت✨

✨زاندیشه رستم آزاد گشت✨


پیران از آنجا نزد خاقان چین رفت و از او خواهش کرد که در قلب سپاه قرار گیرد و از آنطرف،

 ✨چورستم بدید آنک خاقان چه کرد✨

✨بیاراست در قلب جای نبرد✨


رستم به پهلوانان گفت در راه آمدن دو منزل یکی کردم و رخش خسته است. شما یاری کنید تا رخش امروز را استراحت کند. رستم بالای کوه رفت و دشت را پر از سپاه دشمن دید. در اندیشه فرو رفت و در بازگشت به پهلوانان گفت تا کنون لشکری به این بزرگی ندیده ام و تا نیمه روز لشکر ها در دشت دو فرسنگ در مقابل هم صف کشیدند.

 از لشکر تورانیان پهلوانی که نام او اشکبوس بود جلو آمد و هم نبرد طلبید. رهام به نبرد او رفت ولی بعد از انداختن چند تیر از کمان، اشکبوس با گرز به او حمله کرد و رهام که از نبرد خسته شده بود به سوی کوه برگشت. رستم از کار رهام برآشفت و به طوس گفت: رهام اهل جام و باده است نه مرد میدان نبرد. تو در قلب سپاه بمان بگذار من پیاده کارزار کنم و پیاده به میدان رفت. 

اشکبوس با خنده پرسید نامت چیست. رستم جواب داد:

✨مرا مادرم نام مرگ تو کرد✨

✨زمانه مرا پتک ترگ تو کرد✨


  و اکنون ای سواره درس کارزار را پیاه بتو خواهم آموخت.


✨پیاده مرا زان فرستاد طوس✨

✨که تا اسپ بستانم از اشکبوس✨

✨پیاده به از چون تو پانصد سوار✨

✨بدین روز و این گردش کارزار✨


 اشکبوس پرسید سلاح تو کجاست، تمام کار و سخنت به شوخی می ماند. رستم تیر و کمان را که بر بازو داشت نشان داد. پس تهمتن به زانو نشست و اسب اشکبوس را نشانه رفت. وقتی اسب به زمین افتاد، رستم به خنده گفت: ای کشانی ! اکنون بر زمین کنار جفت گرانمایه خودت بنشین، سرش را در کنار بگیر و زمانی استراحت کن !


 اشکبوس کمان را به زه کرد و بر رستم دستان باران تیر گرفت ولی رستم تیر ها را رد کرد. رستم یک تیر خدنگ با چهار پر عقاب در کمان گذاشت.


✨چوبوسید پیکان سر انگشت اوی✨

✨گذر کرد بر مهره پشت اوی✨


رستم کمان بر دست همچنان که خرامان رفته بود خرامان پیاده به قلب سپاه بازگشت. خاقان سواری را فرستاد که برود و آن تیر را از تن اشکبوس بیرون کشیده نزد او آورد.


 چون خاقان چین پرو پیکان تیر را دید، رو به پیران کرد و گفت: ای پیران! این مرد کیست که تیرکمانش چون نیزه است؟ پیران پاسخ داد در سپاه ایران من هیچ کس را به این قدرت نمی شناسم، میان ایشان گیو و طوس پهلوانان بزرگی هستند ولی نمیدانم این مرد کیست. بگذار بروم و بپرسم. چون شب گذشت هردو سپاه به جوش آمدند.

 خاقان چین کاموس را بر میمنه استوار کرد. در میسره، پهلوانان هند جای گرفتند و خاقان چین در قلب لشکر قرار گرفت.

 از سوی ایرانیان فریبرز بر میسره و گیو بر میمنه و سپهسالار طوس و نوذر در قلب قرار گرفتند. چون سپاهیان آماده شدند، کاموس کشانی، گرز گاو پیکر به دست، بر اسب نشست. به میدان تاخت و جلوی لشکر ایران دهنه اسب را عقب کشید و ایستاد. آواز داد، که آن جنگجوی پیاده کجاست؟ بیاید به میدان و این کمان را ببیند. که با دیدن آن عمرش به پیایان خواهد رسید. 

چون فراوان لاف زد، هیچکس برای جنگ با او حرکت نکرد مگر یکی از یلان زابل بنام  "الوا"  که از شاگردان رستم بوده و هنرها از پهلوان آموخته بود. رستم به او گفت: هوشیار باش و در آب هنرهای خودت غرق مشو. 

چون الوا بطرف کاموس رفت، کاموس همچون گرگی نیزه بر کف الوا زد و او را آسان بروی زمین انداخت و آنقدر با اسب بر او تاخت که خاک از خون او قرمز شد. ✨تهمتن ز الوای شد دردمند✨

 ✨ز فتراک بگشاد پیچان کمند✨



#خلاصه #داستان 

پادشاهی #ککیخسرو

نبرد ایران و توران

#کاموس_کشانی 

.

✨تهمتن ز الوای شد دردمند✨

✨ز فتراک بگشاد پیچان کمند✨

✨بیامد بغرّید چون پیل مست✨

✨کمندی به بازو و گرزی بدست✨


چون رستم و کاموس روبروی همدیگر قرار گرفتند، کاموس تیغ برنده خود را حواله فرق رستم کرد. سر شمشیر بر گردن رخش خورد و زره او را برید اما تن اسب آسیب ندید. رستم کمند را حلقه حلقه و چین چین کرده بسوی کاموس افکند. چون کمند پهن شد، کاموس در میانش بود. رستم به چالاکی رخش را از جای بر انگیخت، رخش مانند عقابی بسوی لشکر ایران بالا گشود.

کاموس برپای ایستاد تا کرد و بیهوش شد. تهمتن از رخش به زیر آمد، دست کاموس را به خم کمند بست و به او گفت اکنون شدی بیگزند. رستم سوار بر رخش و کاموس دست بسته پیاده به خیمه گاه ایرانیان آمدند.


✨چنین است رسم سرای فریب✨

✨گهی بر فراز و گهی بر نشیب✨


رستم کاموس را پیش پای سپهداران و سرداران بر خاک افکند و جنگاوران ایران که همه عزادار بودند، تن کاموس را به کیفر کشته شدن گودرزیان و دیگر ایرانیان با شمشیر چاک چاک کردند.

✨تنش را به شمشیر کردند چاک✨

✨به خون غرقه شد زیر او سنگ و خاک✨

✨بمردی نباید شد اندر گمان✨

✨که بر تو درازست دست زمان✨

✨به پایان شد این رزم کاموس گرد✨

✨همی شد که جان آورد جان ببرد✨

       (پایان داستان #کاموس_کشانی)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۹:۴۹
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس

#خلاصه #داستان پادشاهی #کیخسرو نبرد سپاه ایران و توران #کاموس_کشانی ٥   ✨چو گودرز روی تهمتن بدید✨ ✨شد از آب دیده رخش ناپدید✨ ✨گرفتند مر یکدگر را کنار✨ ✨ز هردو بر آمد خروشی بزار✨  سراپرده ای برای رستم برپا کردند و درفش او را بر آن افراشتتد. با دمیدن آفتاب، سپهدار هومان پس از دیدن جوش و خروش در سپاه ایران و سراپرده دیبای فیروزه رنگی که درفش و نیزه پیلتن بر آن استوار بود، شتابان نزد پیران رفت. پیران به او گفت از بد روزگار اگر رستم به این کارزار آمده باشد؛ ✨بدو گفت پیران که بد روزگار✨ ✨اگر رستم آید بدین کارزار ✨ ✨نه کاموس ماند نه خاقان چین✨ ✨نه شنگل نه گردان توران زمین✨  پس شتابان نزد فرطوس، کاموس و منشور رفت و آنها را آگاه نمود. اما کاموس با سرزنش به او گفت: چرا فال بد میزنی، گیرم که خود کیخسرو به جنگ آمده باشد، نهنگ از دیدن درفش من به خروش می آید، رستم که جای خود دارد.  ✨دل پهلوان زان سخن شاد گشت✨ ✨زاندیشه رستم آزاد گشت✨  پیران از آنجا نزد خاقان چین رفت و از او خواهش کرد که در قلب سپاه قرار گیرد و از آنطرف،  ✨چورستم بدید آنک خاقان چه کرد✨ ✨بیاراست در قلب جای نبرد✨  رستم به پهلوانان گفت در راه آمدن دو منزل یکی کردم و رخش خسته است. شما یاری کنید تا رخش امروز را استراحت کند. رستم بالای کوه رفت و دشت را پر از سپاه دشمن دید. در اندیشه فرو رفت و در بازگشت به پهلوانان گفت تا کنون لشکری به این بزرگی ندیده ام و تا نیمه روز لشکر ها در دشت دو فرسنگ در مقابل هم صف کشیدند.  از لشکر تورانیان پهلوانی که نام او اشکبوس بود جلو آمد و هم نبرد طلبید. رهام به نبرد او رفت ولی بعد از انداختن چند تیر از کمان، اشکبوس با گرز به او حمله کرد و رهام که از نبرد خسته شده بود به سوی کوه برگشت. رستم از کار رهام برآشفت و به طوس گفت: رهام اهل جام و باده است نه مرد میدان نبرد. تو در قلب سپاه بمان بگذار من پیاده کارزار کنم و پیاده به میدان رفت.  اشکبوس با خنده پرسید نامت چیست. رستم جواب داد: ✨مرا مادرم نام مرگ تو کرد✨ ✨زمانه مرا پتک ترگ تو کرد✨    و اکنون ای سواره درس کارزار را پیاه بتو خواهم آموخت.  ✨پیاده مرا زان فرستاد طوس✨ ✨که تا اسپ بستانم از اشکبوس✨ ✨پیاده به از چون تو پانصد سوار✨ ✨بدین روز و این گردش کارزار✨   اشکبوس پرسید سلاح تو کجاست، تمام کار و سخنت به شوخی می ماند. رستم تیر و کمان را که بر بازو داشت نشان داد. پس تهمتن به زانو نشست و اسب اشکبوس را نشانه رفت. وقتی اسب به زمین افتاد، رستم به خنده گفت: ای کشانی ! اکنون بر زمین کنار جفت گرانمایه خودت بنشین، سرش را در کنار بگیر و زمانی استراحت کن !   اشکبوس کمان را به زه کرد و بر رستم دستان باران تیر گرفت ولی رستم تیر ها را رد کرد. رستم یک تیر خدنگ با چهار پر عقاب در کمان گذاشت.  ✨چوبوسید پیکان سر انگشت اوی✨ ✨گذر کرد بر مهره پشت اوی✨  رستم کمان بر دست همچنان که خرامان رفته بود خرامان پیاده به قلب سپاه بازگشت. خاقان سواری را فرستاد که برود و آن تیر را از تن اشکبوس بیرون کشیده نزد او آورد.   چون خاقان چین پرو پیکان تیر را دید، رو به پیران کرد و گفت: ای پیران! این مرد کیست که تیرکمانش چون نیزه است؟ پیران پاسخ داد در سپاه ایران من هیچ کس را به این قدرت نمی شناسم، میان ایشان گیو و طوس پهلوانان بزرگی هستند ولی نمیدانم این مرد کیست. بگذار بروم و بپرسم. چون شب گذشت هردو سپاه به جوش آمدند.  خاقان چین کاموس را بر میمنه استوار کرد. در میسره، پهلوانان هند جای گرفتند و خاقان چین در قلب لشکر قرار گرفت.  از سوی ایرانیان فریبرز بر میسره و گیو بر میمنه و سپهسالار طوس و نوذر در قلب قرار گرفتند. چون سپاهیان آماده شدند، کاموس کشانی، گرز گاو پیکر به دست، بر اسب نشست. به میدان تاخت و جلوی لشکر ایران دهنه اسب را عقب کشید و ایستاد. آواز داد، که آن جنگجوی پیاده کجاست؟ بیاید به میدان و این کمان را ببیند. که با دیدن آن عمرش به پیایان خواهد رسید.  چون فراوان لاف زد، هیچکس برای جنگ با او حرکت نکرد مگر یکی از یلان زابل بنام  "الوا"  که از شاگردان رستم بوده و هنرها از پهلوان آموخته بود. رستم به او گفت: هوشیار باش و در آب هنرهای خودت غرق مشو.  چون الوا بطرف کاموس رفت، کاموس همچون گرگی نیزه بر کف الوا زد و او را آسان بروی زمین انداخت و آنقدر با اسب بر او تاخت که خاک از خون او قرمز شد. ✨تهمتن ز الوای شد دردمند✨  ✨ز فتراک بگشاد پیچان کمند✨

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۴:۰۳
پدرام توس انجمن ادبی پدرام توس